هدی_وای پریچهر!نمی دونی چقدر از دیدن تیپ دختره تعجب کردم...از علی همچین انتخابی بعید بود!! خاله پریچهر نگاهشو بینمون چرخوندو گفت پریچهر _چی بگم خواهر! انشاالله که خدا کمکش کنه از این جهالت خارجش کنه. پری حسرت وار گفت _انشاالله...خدا از دهنت بشنوه مامان! با این حرفش منو سوگند نگاهی بهم کردیمو درنهایت نگاهمونو چرخوندیم سمت پریا و مشکوک نگاهش کردیم... نکنه عاشق علیه؟!!!! * وارد اداره شدمو یه راس به سمت اتاق مشترکم با سوگند رفتم... به محض ورودم سوگند حرصی گفت _دریا من اخرش این داییتو خفه میکنم...عه!عه! در اومده میگه سروان فرحی نماز وحشتتون فراموش نشه! پلیسی به ترسو ندیده بودم که به لطف شما دیدم!! خندیدمو گفتم _وای از دست شما دوتا....بخدا باهم مو نمی زنین...بردیا هم میگه اون از دست تو هی تو سرش نق میزنه تو هم اینجا! خندیدو چیزی نگفت. پرونده روی میزمو نگاه کردمو شروع به خوندن کردم...چن دقیقه بعد صدای سوگند اومد که میگفت نیم ساعت دیگه جلسه ی مهمیه و حضورم الزامیه . بردیا . عصبانی نگاهمو دوختم به پدر مقتولو گفتم _چرا اظهاراتت دروغ بود ؟؟ از چی ترسیدی؟! بردیا . عصبانی نگاهمو دوختم به پدر مقتولو گفتم _چرا اظهاراتت دروغ بود ؟؟ از چی ترسیدی؟! به تته پته افتاده بود و این یعنی حدسم درست بودو قضیه اینطور که گفته نیس! حسین خم شدو دستاشو حائل میز کردو خیره شد تو چشمای پدر مقتولو گفت _اگر حقیقتو مخفی کنی!به جرم قتل دخترت دستگیر میشی... صاف ایستادو به‌سمت در خروجی‌ رفت. قبل از خروج ایستاد اما برنگشت... از روی شونه نگاهی بهش انداختو گفت _در ضمن...اظهارات جنابعالی به ما کمک انچنانی نمیکنه...چون همونطور که فهمیدیم همه حرفات دروغ بوده. میتونیم بقیشو بفهمیم...ولی همکاریت کمک میکرد تا حداقل کمتر مجازات شی...وقت بخیر اقای سرمد. و از اتاق خارج شد. خواستم از اتاق بازجویی خارج شم که گفت _صبر کن!... ** وارد سالن اجتماعات شدم و با یه احترام نظامی کنار حسین و مقابل دریا که با اخم بین دو ابروش که نشون میداد چیزی فکرشو مشغول کرده به میز خیره شده بود نشستم! رو به حسین گفتم _چشه؟! حسین سرشو بلند کردو متعجب نگاهم کردو گفت حسین _کیو میگی؟! پوکر نگاهش کردمو گفتم _منظورم دریاست دیگه! حسین _اهان...اون جغله رو میگی؟... نمی دونم! کمی فکر کردو بعد خیلی جدی گفت _فکر کنم تحفه خانم مخشو خورده ناراحته! پوقی زدم زیر خنده و گفتم _خیلی نکبتی حسین! به دختر خاله بیچارم چیکار داری؟! _یکی سوگند خانم بیچارست یکی هم مرحوم هیتلر! نتونستم جلوی خودمو بگیرم و بلند زدم زیر خنده! محکم زدم پس کلشو گفتم _کم شر بگو برادر من....الان سرگرد درسته قورتمون میده! حسین پشت چشمی واسم نازک کردو گفت _اییش...گور باباش!! سوگند که شنید خیار توی بشقابشو پرت کرد سمت حسین که محکم خورد تو سرش از خنده درحال انفجار بودم اما اینجا جای خندیدنو قهقه زدن نبود. دریا که تا اون لحظه سرش پایین بودو خیره میز ، سرشو بلند کردو نگاه اخمالوشو به سوگند و بعدشم به حسین انداختو با جدیت تمام به سوگند گفت _جناب سروان لطفا به یاد بیارین که کجا هستین! اینجا جای شوخی های خاله زنکی نیست!پس لطفا تا اومدن سرهنگ مهدوی سکوت کنین! منو حسین ‌و البته دونفر دیگه از همکارا متعجب خیره ی دریا بودیم که حالا روی کاغذ جلوش با خودکار خطوط نامعلومی میکشید... سرگرد مهدوی سرفه مصلحتی کردو گفت _حق با سروان فرهمنده(دریا)بهتره از شیطنت نا به جا دست بردارین! همون لحظه سرهنگ مهدوی وارد سالن اجتماعات شد وهمه به احترامش بلند شدیم. ** دارد... @Alachiigh