_اجازه هست! خاله کتابشو بست و گفت _بیا تو دخترم! لبخندب زدمو گفتم _به روی چشم خاله پریچهر _ بی بلا تا خواستم در‌و ببندم پریا هم اومد داخلو درو بست و با هم کنار خاله روی تخت نشستیم. پریا _خب مامان جونم...بگو ببینم چی تو چنته داری واس اگاهی منو زن داداشم؟! خاله خندیدو گفت _چادرتو شستی؟ پریا پوکر گفت _مامان خانم من اومدم اگاهم کنیا! شما میگی چادرتو شستی؟ خاله_اره...چون باید چادرت همیشه تمیزو مرتب باشه! پریا لبخند زدو گفت _چشم...میشورمش! اتوشم میکنم! جونمم واسش میدم!! خاله با دستش سر پریا رو به سمت خودش کشیدو بوسید نگاهی به خاله پریچهر کردمو گفتم _خاله! دل نگرانم! میترسم...نمی دونم چرا اما ترسی توی وجودمه که دل و جونمو میلرزونه! اومدم راهنماییم کنی! خاله پریچهر گفت _باید نگرانیو از بیخ کند! بهترین راه برای این کار اینه که هر چیزی که در لحظه رخ میده رو بپذیریم؛ باید یادمون باشه بدون خواست خدا هیچ برگی از درخت نمی افته! پریا فیلسوفانه نگام کردو گفت _حقیقت این است! خندیدمو گفتم _دوکلمه از خواهر شوور! خاله دستشو روی رون پام گذاشتو گفت _آیت ‌الله ‌فاطمی‌ نیا میگه که گاهی اوقات ما یه غصه‌هایی داریم که منشاش معلوم نیست و ادم نمیدونه که چه اتفاقی افتاده که دلش گرفته ... نو این مواقع باید گفت ان‌شاءالله که خیره... گاهی یه دل‌گرفتنایی هست که هیچ منشایی نداره و ما به خاطرش غصه میخوریم. تو حدیث داریم که این غصه خوردنای بدون منشا باعث آمرزش گناها میشه! دست خاله رو از رو پام برداشتمو سریع بوسیدمش که معترض گفت _عه دریا!! این چه کاریه مادر! سریع بغلش کردمو گفتم _منو یاد مامانم انداختی خاله! دستتونو میبوسم چون دست مادرمو نبوسیدمو حسرتش موند به دلم! محکم منو تو اغوشش گرفتو سرمو بوسیدو گفت _الهی بمیرمو غم و غصه هاتو نبینم! این حرفا چیه دختر قشنگم تو برام با پریا هیچ فرقی نداره! مثل مادرت نیستم اما میتونی روم همیشه حساب کنی دختر قشنگم...! اهی کشیدو ادامه داد _من مثل مادرت سعادت ندارم ؛ خوشا به سعادتش! اهی کشیدمو زمزمه وار با خودم گفتم کاش بودی مامان... کاش رهام نمی کردی! یادمه هفتم اذر بود؛ از کلاس زبان برمی گشتم خونه که گوشیم زنگ خورد... ناشناس بود... جواب دادم که گفتن باید خودمو برسونم بیمارستان ... نمی دونم چه جوری ولی خودمو رسوندم بیمارستان . از پذیرش پرسیدم پدرو مادرمو اوردن اینجا .. اونم بعد از پرسیدن مشخصات بدون در نظر گرفتن حال داغوون من گفت طبقه منفی1 انتهای راه رو "سردخونه"... پریا دستشو دور گردن منو خاله انداختو منو از فکر به جریان مرگ مشکوک پدرمو مادرم که بعد ها فهمیدم قصدشون منفجر کردن ماشین پدرم بوده که بابام می فهمه و میخواد ماشینو به سمت دیکه ای هدایت کنه که ماشین منحرف میشه و به سینه کوه میخوره و در نهایت تخته سنگی روی ماشین میفته... لبخندی زدمو گفتم _من چقد خوشبختم واسه داشتن شماها ! 👇👇👇