#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۸۰
علی روی صندلی مقابلمون نشستو گفت
_ جای خالیش خیلی توی چشمه! نمی تونم این خونه رو بدون دریا تحمل کنم! با انتقالیم به اهواز موافقت کردن! و فردا عصر پرواز دارم!
حسین لبخند تلخی زدو گفت
_ جای خالیش همه جا حس میشه! توی خونه، اداره، خیابون... همه جا! همه جا جای خالیش حس میشه!
علی سرشو پایین انداخت.
از لرزش شونه هاش معلوم بود داره گریه می کنه !
غمگین اهی کشیدم!
حسین از جاش بلند شدو گفت
_پاشین ببینم! به خدا دریا راضی به دردو غم شما نیس!
به سمت در سالن راه افتادو گفت
_ علی و بردیا! تو ماشین منتظرتونم ! جفتتون بیاین بریم خونه خاله پریچهر! پاشین دیگه!
ازجام بلند شدمو به اتاق دریا رفتمو روی همون تیشرت مشکی به پیرهن مشکی پوشیدمو دکمه هاشو نبستم!
اخ دریا کجایی که غر بزنی به جونمو بگی تو باز خوشتیپ کردی! من نمی زارم با این تیپ بیرون بری ! میدزدنت!
نفسمو با شدت بیرون دادمو از اتاق بیرون زدمو همراه علی از خونه بیرون زدیمو بعد از قفل کردن در سوار اسانسور شدیمو بعد از دو دقیقه سوار ماشین حسین شدیمو راهی خونه ما شدیم!
بعد از 20 دقیقه مقابل خونه ما بودیم... پیاده شدیمو به سمت خونه رفتیم.
مامان به محض دیدن چهره من از ایفون با بغض و شادی گفت
_ الهی مادر فدات شه! بیا تو گل پسرم!
و در با صدای تیکی باز شد!
نگاهی به حیاط خونه انداختم که حسابی پاییز رو به رخمون می کشید...
دلم گرفت! مامان همیشه فصل پاییز که میشد سریع حوضو ابو جارو میکردو برگ خشکارو جمع میکردو نمی ذاشت حیاط بی روح باشه!
اما الان ...
با رفتن دریا! مامان هم دیگه دل و جون سر زنده نگه داشتن حیاط رو نداشت!
اخه دیگه هیچ کودوم از اعضای خونه مثل قبل نبودن! حتی زهرای 4ماهه ی پارسا هم این رو حس کرده بود که این خونه چیزیو کم داره!
وارد سالن شدم که بر عکس همیشه که پریا با شادی و خنده به استقبالم میومد فقط همونطور که روی مبل نشسته بود و جزوه دانشگاهشو بی حوصله ورق می زد سلام کردو سر به زیر شد!
سوگند از اشپزخونه سلام ارومی کردو باز برگشت داخل اشپزخونه ..
ضحی که همیشه شیطنت میکردو همه رو میخندوند اروم به سمتم اومدو پرسید
_ سلام عمو!
لبخند خسته ای بهش زدو مقابلش روی دو زانو نشستم و گفتم
_سلام عزیز دل عمو! خوبی خانوم کوچولو!
با چشمای اشکی گفت
ضحی_ عمو مامانم چی میگه!؟
_ چی میگه مگه!
ضحی_ میگه دلا رفته پیش خدا تا از اونجا مواظب من باشه! راست میگه؟!
اروم لبمو گاز گرفتمو سرمو بالا و پایین کردم که با بغض گفت
ضحی_ چرا گذاشتی بره عمو؟! دلا منو تنها گذاشته؟!
معصومه که بلاخره به اسرار دریا بعد از زایمانش به گفتار درمانی رفته بود و الان می تونست با لکنت صحبت کنه رو به ضحی گفت
_ ضح...ضحی...م...مما..مامان...بیا ب..ا...با ... ه..هم بری...بریم ... س..سا...سالاد...د...درست..ک...کنن...کنیم!
گونه ضحی رو بوسیدمو گفتم
_ پاشو خانم خانما...برو یه سالاد خوشمزه برام درست کن ببینم! و به سمت مبلا راه افتادمو کنار پریا که اروم اروم اشک می ریخت نشستمو دستمو دور گردنش انداختمو اروم زمزمه کردم.
_نبینم ابجی کوچولوم چشاش اشکی باشه!
لبشو به دندون گرفتو گفت
پریا_ داداش ...
_ جان داداش...
پریا_ ببین...ببین رفتنش چه به سرمون اورده! حتی ضحی و زهرا متوجهش شدن!
با بغض ادامه داد
_ نمی تونم درس بخونم! هر مشکلی که تو درسام پیدا می کنم یاد زمانی میفتم که دریا در هر شرایطی کمکم می کرد...مامان نمی تونه کتابای دکتر بهشتی و مطهری رو بخونه! یاد دریا میفته که همیشه میگفت اینجور کتابا چشم ادمو باز میکنه! .... معصومه کلاسای گفتار درمانیو رو ادامه نمی ده چون میگه یاد دریا میفته!... سوگند باهام کلکل نمی کنه چون دریایی نیست که بزنه تو سرمونو بگه سن مادر زن اول و دوم نوحو دارینو اینهمه بهم می پرین! حیا کنین کسی نمی گیرتتون می مونین رو دست خاله پری و پروانه!.... بردیا ...بردیا بگو خوابه!! بگو اون نامردا ناجونمردونه دریا رو نکشتن...بگو اون اشغال صفتا بلایی سر دریا نیاوردن!
مامان به پریا با بغض تشر زد
_ بسه پریا! نمی بینی حال داداشتو که چه داغونه!! بس کن مامان! بس کن دردت به جونم!
سوگند با گریه گفت
_ خاله...خاله...سکوت خونه داره خفمون میکنه! چند بار دیدی منو پریا اینهمه ساکت یه گوشه بشینیم! خاله نبود دریا یعنی فاجعه! خاله نبود دریا یعنی نابودی من! مگه یادتون رفته زمانیو که مامانو بابام همش باهم دعوا میکردن! زینب که همیشه بابا بعد دعوا ارومش می کرد اما منو هیچکس اروم نمی کرد! همیشه دریا بود که دلداریم میداد! دریا نذاشت افسرده بشم! دری
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh