#کـولـهبـارےازعـشـق
#قسمت۱۳,۱۴
استاد ذهن نفس را خواند و گفت :
گر نیست به جز خونِ جگر مزدِ من از عشق
بر شانه چرا میکشم این بار گران را...؟!
استاد دوباره گفت:بازهم حرفی هست خانوم؟
نفس:خب .. خب یچیزی هست
استاد : چی؟
نفس:راستش راستش خب من هیچی از خونه داری و آشپزی و اینا نمیدونم هیچی یعنی حتی نمیتونم کبریت بزنم که گاز روشن شه
استاد مردانه خندید و وقتی به خودش مسلط شد گفت:
“گر چنینی،
گر چنانی،
جان مایی
جانِ جان.”
نفس باز هم سرخ شد از خجالت و سرش را پایین انداخت و دیوانه تر میکرد مرد روبه رویش را .
و استاد حسینی هر لحظه از انتخابش مطمین تر میشد.
با یاد آوری یک موضوع سریع گفت:البته یه مسئله ای هم ست
نفس:چی استاد؟
استاد:خانوم آروین چرا شما متوجه نیستید . تو دانشگاه وقتی یچیزی رو توضیح میدم شما سریعا یاد میگیرید الان چند بار باید بگم به من نگید استاد ؟
نفس:ببخشید ، چشم استاد.
استاد خندید و محجوبانه گفت: منتظرم که محرم بشیم و اون موقع کمک تون کنم که دیگه به من نگید استاد
اون مسئله این هست که من هر چند وقت یکبار میرم سوریه واسه دفاع از حرم.مشکلی با این موضوع ندارید؟
نفس به یاد آورد که هر چند ماه یکبار استاد به دانشگاه نمیآید .
نفس:من مشکلی ندارم ولی من من از تنهایی میترسم نمیخوام یه زندگی رو که آخرش خودم میمونم تنها رو شروع کنم.
استاد نگران و شتاب زده گفت: نه انشاالله قانعتون میکنم
نفس:استاد یعنی آقای حسینی من باید فکر کنم.
استاد : بله این حق شماست
اما من با امیدِ وصل تو بی باده سرخوشم
سپس بلند شد و نفس هم به اجبار به دنبالش رفت وقتی وارد پذیرایی شدن مادر استاد گفت: پسرم چی شد ؟ این خانوم خوشگل و با کمالات عروسم میشه؟
استاد:مامان جان خانوم آروین میخوان فکر کنم
مادر استاد:اونوقت چقدر؟
نفس تا آمد لب باز کند استاد گفت: دو روز دیگه.
نفس با خود گفت چرا آنقدر عجله دارد؟
مادر استاد:اومیدوارم که جوابتون شاد کنه دل منو و این خانوم زیبا بشه عروسم
بعد از کمی صحبت کردن مهمانها رفتند.
و نفس ماند و تعریف های خانواده اش از خوبی های این خانواده ، نفس درگیر بود با خودش واقعا استادش را دوست داشت ولی باسوریه رفتن و تنها ماندن خودش مشکل داشت همیشه از خدا میخواست مردی به دهد که ایمانش تمام و کامل باشد اما شهید نشود آخر نفس از تنها ماندن میترسد.حق دارد خوشبخت زندگی کند . حق دارد دلش بخواهد تا آخر عمرش در کنار مردش باشد. نفس خسته از افکارش روی تخت دراز کشید و به خواب رفت .
باز هم همان خانم سبز پوش دست نفس را گرفت و باز هم به استادش اشاره کرد و گفت:مبادا به خاطر اینکه اون از حریم و حرمت من دفاع میکنه ردش کنی
نفس : حضرت زینب من از تنهایی میترسم نمیخوام تو زندگی تنها باشم نمیخوام
خانم سبز پوش: نگران نباش دختر جان این مرد کار های زیادی دارد حالا حالا ها نمیره پس مبادا امیدشو ناامید کنی.
نفس سراسیمه با صدای اذان صبح بیدار شد و طبق روال همیشگی به سمت دانشگاه رفت .
آیناز از او عصبی بود . نفس باید از دلش درمیآورد .
نفس :سلام آیناز خوبی؟
آیناز:سلام شما؟
نفس:دیوونه من کیم؟ببخشید آیناز من واقعا دیروز اعصاب نداشتم.
آیناز : اگه میخوای ببخشمت باید بعد از کلاس بریم و خوش بگذرونیما
نفس:حالا به مامان بگم ببینم اجازه میده یا نه.
آیناز :باشه
استاد آمد و نفس باید این چشمان را مهار و کنترل میکرد نباید بیشتر از این به این مرد علاقهمند شود.
بعد از پایان کلاس وقتی همه ی بچه ها رفتند استاد با انگشتش عدد یک را نشان داد و گفت : فقط یه روز وقت مونده مادرم فردا با مادرتون تماس میگیره.
نفس: استاد میشه بگید چرا آنقدر عجله دارید؟
استاد:چون
از سخن گفتن با آنکس که
دوستش دارم بازماندم
و این سکوت سخت است...
و میخواهم پایان دهم این سکوت در از حرف ها را
نفس :با اجازه استاد
نفس نمیتوانست به او جواب رد دهد دیگه عشق تا مغزش کشیده و او را به جنون میکشاند نفس درگیر عشق شده بود پدیده ای تلخ و شیرین.
#ادامه_دارد
#رمان_مذهبی
#خادم_المهدی✍
@Alachiigh