آلاچیق 🏡
#قسمت۴۵ـ۴۷ نفسی که صدایش را می‌شنید و هق هق میکرد چه کسی فکرش را میکرد که نفس دختر مغرور و زیبای ح
بعد جلو تر آمد و بلند تر گفت: فهمیدی؟ نفس دیگر طاقت نداشت خودش را در آغوش او انداخت راست می‌گفت نفس واقعا بی منطق شده مگر در عاشقی هم منطق وجود دارد؟ خدایا تو ما رو به هم رسوندی پس خواهش میکنم هیچوقت ما دوتا رو از هم جدا نکن حتی هنگام مرگ . محمد حسین با این کار نفس کمی آرام شده بود نفس را روی کاناپه خواباند و کنارش نشست و سرش را نوازش کرد... نفس با آن صدای بغض آلودش که آشوب در دل مردش میداخت گفت : نوازشم ڪن من واقعی‌‌ترین بانو یِ افسانه‌هایِ توام فرقی‌ نمی‌‌ڪند ڪجا آغوش تو  ....... هر جا ڪہ باز شودبا شڪوه‌ترین قصر دنیا ‌ست قصری     ڪہ تنها آقایش تویے  ..... محمد حسین ببخشید راست میگی من خیلی تند رفتم میشه منو ببری گلزار شهدا ؟ محمد حسین خوشحال از قانع کردن نفسش گفت : آره عزیزم آره آروم باش قشنگ من ساعت 7 صبح بود که هر دو آماده بودند برای رفتن به گلزار شهدا در میان راه کسی به تلفن محمد حسین زنگ زد . پس از اتمام تماس محمد حسین رو به نفس گفت : عزیزم سوریه رفتنم جور شده ولی اگه تو نخوای جایی نمیرم. نفس: نه برو محمد حسین: امشب خونه مامان اینا دعوتیم یجورایی مراسم خداحافظی نفس ابرو در هم کشید محمد حسین: چیزی شد؟ نفس: تو همه کاراتو کردی مهمونی هم اوکی شده الان به من میگی؟ محمد حسین: ببخشید اما اگه تو بخوای همه چیزو کنسل میکنم نفس: نیازی نیست. محمد حسین : الهی دورت بگردم دل گیر نشو نفس : نیستم ولی محمد حسین هیچوقت فکر نمیکردم بتونم بهت انقدر وابسته بشم! محمد حسین: منم فکر نمیکردم یه روزی عاشق یه دختر لوس ننر بشم! ‌⁴⁹ نفس : چچچچچی گفتی؟ محمد حسین آب دهانش را صدا دار قورت داد و طوری وانمود کرد که انگار ترسیده و گفت : من گفتم منم فکر نمیکردم عاشق یه خانم همه چیز تموم بشممم. نفس : این شد محمد حسین: تو را دوست دارم و غم‌هایت را، تو را دوست دارم و زخم‌هایت را، تو را دوست دارم و دردهایت را، تو را دوست دارم و نقص‌هایت را، تو را دوست دارم و رنج‌هایت را، تو را دوست دارم.. و تا همیشه همین‌طور به دوست داشتنت ادامه می‌دهم... نفس : عه شعر میخونی؟ جز کوی تو ، دل را نبوَد منزل دیگر گیرم که بُوَد کوی دگر ، کو دلِ دیگر؟ :) محمد حسین: هه اینجوریاس:در میان این همه غوغا و شر. عشق یعنی کاهش رنج بشر... و رسیدن به مقصد باعث شد سکوت کنند و دست در دست هم به سمت گلزار راه افتادند. محمد حسین وقتی بالای مقبر شهید آرمان علی وردی قرار گرفت گفت: سلام آقا آرمان من و نفس اومدیم اینجا که نفس جان از شما معذرت بخواد به خاطر اینکه دیشب اومدیم با شما اختلاط کنیم تبدیل شد به دعوا نفس:سلام داداش آرمان شرمنده من اون دفعه حرفای خوبی نزدم ببخشید اصلا حالا که فکر میکنم شهادتم چیز قشنگیه کاش این محمد حسینم شهید بشه من بتونم نفس راحت بکشم. محمد حسین:عهههه نفس؟ نفس : خیلی خب شوخی کردم بابا محمد حسین: نفس من خیلی دوستت دارم ولی اینو بدون که شهادت همش سختی و بدی نیست درسته میدونم انتظار داره ممکنه تنهایی داشته باشه ولی فکر کن عشق سه حرفه شهادت چهار حرف شهدا خیلی از ما جلوتر ن نفس شرمنده گفت : میدونم محمد حسین جان ولی به منم حق بده چرا ما باید از زندگی خودمون بگذریم برای حفظ جون این مردمی که شهدا براشون هیچ ارزشی نداره؟ برای چی باید جونتو بدی واس حفظ امنیت همچین مردمی؟ محمد حسین: عزیزم من اینکار رو در درجه ی اول برای خدا و بعدش برای محافظت از ناموس امام علی میکنم بعد این مردم و نظر خدا برام مهمه نه مردم ما وقتی زندگیمون خوب میشه که فقط دنبال رضایت خدا باشیم . بعد از کمی حرف زدن به سمت خانه ‌⁵⁰ روانه شدند هر دو به خاطر اینکه شب گذشته را نخوابیدند به محض ورود به خانه در تخت خواب قرار گرفتند و خوابیدند. نفس در خواب باز هم همان خانوم سبز پوش را دید. خانوم سبز پوش: دخترم من که بهت گفتم حالا حالا ها اتفاقی برای اون مرد نمیوفتن چرا آنقدر نگرانی؟ نفس : خانوم جان محمد حسین خیلی خوبه اگه بره سوریه حتما شهید میشه خانوم سبز پوش: در خوب بودنش شکی نیست اما بودنش مفید تر از رفتنشه اون فعلا قراره کار های مهمی رو انجام بده و اگر هم قرارباشه شهید بشه هر دو باهم شهید میشید. نفس شاد و خوشحال لب زد: خیلی ممنونم خانوم جان سپس از خواب بیدار شد اذان ظهر را گفته بودند وضو گرفت و قامت بست و به یاد سال گذشته اش با خدایش درد و دل کرد که دستی روی شانه اش نشست. محمد حسین: چیشده خانوم کبکت خروس میخونه؟ نفس: هیچی .. هرچند بار خواستی بری سوریه برو راضی راضیم از ته قلب محمد حسین ذوق کرد و گفت: پس خود خانوم حضرت زینب حلش کرد ... @Alachiigh