🌺دلارام من🌺
قسمت 64 قسمت پایانی
صدا و تصویرش تار و ضعیف میشود، پلک میزنم تا واضح شود، اما همه جا سفید است؛ کسی دستم را نوازش میکند.
- حورا جان... عزیز دلم بیدار شدی؟
عمه است، موقعیت را میسنجم، روی تخت بیمارستان، با یک سرم در دست؛ چشمم به علی میافتد که دست در جیب به دیوار تکیه داده.
- چرا آوردینم بیمارستان؟ من خوبم!
دست میکشد روی سرم: خیلی حالت بد بود، تبت رسیده بود به چهل درجه؛ علی آقا و عموت رسیدن به دادم و آوردنت بیمارستان.
علی جلو میآید: میشه چند لحظه تنهامون بذارین؟
عمه پیشانیم را میبوسد و میرود؛ علی به جایش میایستد: چرا انقدر خودتو اذیت میکنی؟
اولین باری است که برایش مفرد شدهام. ادامه میدهد: میدونم، خیلی سخته؛ همه ما داغداریم، ولی باور کن حامدم راضی نیست تو رو توی این حال ببینه.
- من حالم خوبه، شما شلوغش کردید.
- الحمدلله، دیگهام قول بدید به خودتون برسید.
مینشیند روی صندلی، دوباره عطر حامد را حس میکنم. میپرسد: اون روز بالای کوه، گفتید معیار نقص و کمال آدما این چیزا نیست، میخوام بدونم از دید شما معیار سنجش آدما چیه؟
چقدر جالب است که بحثهای فلسفی را دوست دارد؛ بیشتر گفت و گوهایمان هم درباره همین مسائل بوده، حتی در میانه بحث با او جواب خیلی از سوالهایم را گرفتم؛ نفس تازه میکنم و چشمهایم را میبندم: معیار سنجش آدما، چیزیه که دوستش دارن و میخوان بهش برسن؛ هرچی هدفشون متعالیتر بشه، آدمو هم متعالی میکنه.
نفسی عمیق میکشد و با صدای لرزان میگوید: پس ارزش من خیلی بالاست... چون... چون... شما کسی هستید که... من دوستش دارم!
مغزم با شنیدن جملهاش قفل میشود و دمای بدنم میرسد به پنجاه درجه؛ خون در صورتم میدود و به سمتی دیگر خیره میشوم تا چهره گل انداختهام را نبیند. خوب جایی گیرم انداخته؛ نمیتوانم فرار کنم، فقط میتوانم حرفش را نشنیده بگیرم.
عمیق نگاهم میکند و با صدایی حزین میگوید: اینجا کربلاست باباجان!
- کربلا؟
- آره! مگه همین الان آب فرات رو نخوردی؟
- فرات؟ خود فرات کجاست؟ حرم کجاست؟ اینجا فقط یه شهر جنگ زدهست!
لبخند میزند: نشنیدی کل ارض کربلا؟
آرامش و مهربانی پدرانهاش از ترسم میکاهد و باعث میشود آرام پشت سرش راه بروم؛ به خیابانی میرسیم و پیرمرد میایستد و من هم به دنبالش متوقف میشوم، با دست به کمی جلوتر اشاره میکند: از اینجا به بعد رو باید با اونا بری، برو دخترم، نترس بابا.
رد انگشت اشارهاش را میگیرم و میرسم به دو رزمنده که پشت به ما در خیابان راه میروند؛ برای اینکه صدایم در صدای تیراندازی و انفجار گم نشود، بلند فریاد میزنم: اونا کیان؟ من نمیشناسمشون!
- میشناسی باباجون، میشناسی؛ برو حوراء!
- من... من میترسم...
- نترس بابا... من همیشه هواتو دارم...
- شما کی هستید؟
- برو دخترم!
انگار کسی به سمت آن رزمندهها هلم میدهد، پیرمرد عقب میرود و میگوید: برو دخترم... برو حوراء!
دست تکان میدهد و میخندد. دیگر صدایی از گلویم خارج نمیشود و با صدای بیصدایی، سوالاتم را فریاد میزنم؛ با رفتنش همه جا دوباره تار میشود. برمیگردم طرف آن دو رزمنده، دارند دور میشوند؛ انگار همه رمق و توانی که با دیدن پیرمرد گرفته بودم، با رفتنش جای خود را به ناتوانی میدهد؛
چند قدم میروم و دوباره پشت سرم را میپایم، پدر با لبخند نگاهم میکند: برو... مگه دنبال دلارام نمیگردی؟ برو حوراء!
هوا پر از دود و غبار است، خوب اطرافم را نمیبینم، به طرف رزمندهها میروم؛ وقتی پشت سرم، به سختی پدر را بین گرد و خاک میبینم، از ترس گم شدن، با سرعت بیشتری میدوم تا به یکی دو قدمیاشان برسم. میگویم: آ... آقا... میشه منو برسونید یه جای امن؟ من گم شدم!
- چطور ممکنه گم بشی حوراء؟ تو راهتو پیدا میکنی... بیا ما میرسونیمت!
- شما اسم منو از کجا میدونید؟
- بیا... مگه نمیخوای دلارام رو ببینی؟
پشت رزمندهها راه میافتم؛ چهرههاشان مشخص نیست اما وقتی پشت سرشان هستم، حس اعتماد در تمام رگهایم جاری میشود، کم کم دود و غبار پراکنده تر میشوند و سر و صداها کمتر؛ از بین غبار، دو گنبد طلایی خودنمایی میکنند، دلم با دیدن گنبد آرام میگیرد؛ یکی از رزمندهها برمیگرد؛ حامد است. دست میگذارد بر سینهاش: السلام علیک یا اباعبدالله...
و من هم دلم با دیدن دلارام آرام میگیرد:
السلام علیک یا اباعبدالله...
والسلام
والعاقبه للمتقین
یا زهرا.
اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
#فاطمه_شکیبا
#داستان_شب
🍁〰🍂
@Alachiigh