پدر شهید 👇 👇
حقیقتش ما سعید را بهخوبی نشناختیم، وقتی من از سرکار میآمدم خانه مینشستم پشت سر من سعید به خانه میآمد و دستم را میبوسید همیشه من را ارباب صدا میزد.
سعید در همان شب خواستگاری گفت آخرین کلام من شهادت است و تصمیم خودتان را بگیرید و برای مراسم عروسی نیز پیشنهاد سفر به مکه را داد که خانواده همسرش با این موضوع موافقت کردند.
شب عروسیش که بعد از مراسم مکه بود از ما خواست هیچ آهنگی نگذاریم به این دلیل که من مهمان دارم و ما هم در تدارک پذیرایی از مهمانانش بودیم ولی کسی نیامد بعد از مدتی از پسرم سؤال کردم چرا مهمانانت نیامدند گفت مهمانان شهید گمنام بودند.