حادثه ی انفجار و آخرین لحظات شهیده به روایت همسرش: ایام عرفه بود که به عنوان تشویقی قرار شد سه کاروان عازم کربلا شویم. کاروان اول چون قرار بود که خودم نیز با آنها باشم، گلچین کردم. عرفه ی اونسال در بین الحرمین برگزار شده بود با وجود خیل عظیم ایرانی ها، یک خیمه گاه کوچک را به آنها اختصاص دادن. عرب ها اجازه نمی دادن که یک روضه فارسی خوانده شود. تا روحانی ما که دعا را می خواند یک جمله فارسی می گفت، میکروفون رو قطع می کردن. خیلی اذیت شدیم. همین باعث گریه ی بیشتر بود. عرفه را یک جور دیگر کرده بود. روز دوم کربلای ماشده بود روز عرفه. روز سوم ما شد که به طرف سامرا رفتیم و قصد داشتیم که شب را در بغداد بمانیم. از سامرا برگشتیم. نرسیده به بغداد بودیم. ۱۸، ۲۰ کیلومتر مونده بود که به بغداد برسیم. هوا هم تاریک شده بود. یکی از دوستان روحانی ما میکروفون رو روشن کرد و شروع کرد به صحبت کردن. از این سفر گفت، از دعای عرفه روز قبلش، از بانی سفر که من بودم … درصد جانبازی من و … وسطای صحبتش فیلمبردار شروع به فیلمبرداری می کنه. چون ایشون از من می گفت، دوربین رو من زوم کرده بود و اون لحظه انفجار فیلمبرداری شده بود. البته بعد از انفجار، دوربین در جیب این شخص می مونه و لذا صداها در دوربین هست اما تصویر واقعه نیست. یکدفعه صدای انفجار… حالا با توجه به حضور ما و سایر دوستان در دفاع مقدس و آشنایی ما، متوجه شدیم که انفجار خیلی قوی هست. مین های تلویزیونی گذاشته بودن که توش ساچمه می ریزن، حدود ۱۰۰۰ تا ساچمه های کوچیک و بزرگ. ام جواد برگشت به طرف من، با همون هیبت حجاب؛ پا شد رو به سوی من. پیراهن من سفید بود و کامل خونی … بهش گفتم: رو به امام حسین هستیم، کربلا هستیم … شهادتین بخون. همینو بهش گفتم. به محل بازرسی رسیده بودیم. مدام تیراندازی می کردن. ما فکر می کردیم که خود همین تروریستها اومدن می خوان قتل عام کنن. همش فکر این می کردیم که دارن تو سرمون تیر خلاص می زنن. من چشمامو وا کردم دیدم که اینها برادران عراقی هستن. اینها اومدن دور ما می چرخن، تیراندازی می کنن که این تروریستها نزدیک به ما نشن. چون که تروریستها قابل شناخت هم که نبودن. دورانی بود که آمریکا داشت از عراق می رفت بیرون. هم سلفی ها هم وهابی ها دست به دست هم گذاشته بودن و می خواستن بفهمانن که آمریکا داره میره این ناامنی ها داره زیاد میشه. ما رو داخل نفربر انداختن. ام جواد هم با ما گذاشتن. ما رو بردن داخل یه خرابه ای، گفتن اینجا درمانگاه محلیه. صدای آژیر شنیدیم، صدای آمبولانسی آمد. آمبولانس که تویوتای چهار دری بود.خانوم منو صندلی عقب خوابوندن. من جلوی ماشین نشستم. دست ام جواد تو دستم بود. یکی دو تا نیشگونش گرفتم، دیدم که حرکتی نمی کنه. من یه آن نگاه کردم به ایشون؛ یه دفعه دیدم تو اون تاریکی چهرش نورانی شد. اصلا هول انداختم. من همینجوری که نگاهش می کردم شهادتین براش خوندم. بعد ما رو آوردن داخل بیمارستان. قبل از ما دوستان ما رو زودتر آورده بودن. همون لحظه من احساس کردم خانوم منو به طرف سردخونه بردن. من روی تخت افتاده بودم. اتاق رو به روی من هم، روی برانکاردی شهید درویشوند بود… دوستان طلبه ی ما هم دور و بر ایستاده بودن … همه ناراحت، با حزن و اندوه … می خواستن یه کاری کنن که من متوجه نشم که خانومم شهید شده … پدر و مادر شهید عباسی آمدن ، به من گفتن که حاج آقا محمدعلی ما شهید شد. فکر می کردن که شاید من متوجه ام جواد نیستم. من گفتم خوش به حالش و خوش به حال ام جواد. حقش بود. خدا حقشو بهش داد. این را که گفتم فضای عجیبی شد، همه زدن زیر گریه… مثل اینکه منتظر این جملات من بودن. آنها می خواستن که من متوجه شهادت ایشون نشم، در حالی که خبردار نبودن که او دستش در دست من بوده که شهید شد.