دوتایی رفتیم حرم. وقتی وارد صحن شدیم گفت: «خانوم، من داخل نمیام؛ فعلاً شما تنها برو.»
تعجب کردم! گفتم: «شما که اینقدر عاشق امام رضا هستی، چرا نمیای؟»
بعد از چند لحظه سکوت گفت: «دلیلش رو نمیگم.»
آنوقت روبه روی گنبدی که در زُل آفتاب میدرخشید ایستاد و شروع کرد بهاشک ریختن.
همانطور نگاهش کردم، سربرگرداند و دوباره گفت: «شما برو...»
انگار میخواست تنها باشد. ماندنم بیفایده بود، رفتم توی حرم؛ زیارتنامه خواندم و نماز. برگشتم پیش او. هنوز توی حال خودش بود. با گردنی کج ایستاده بود و همچنان با امام رضا(ع) درد دل میکرد. جلوتر رفتم و صدایش زدم: «محمدرضا...» سربرگرداند و با چشمهایی خیس نگاهم کرد.
گفتم: «می خوام بدونم چرا باهام توی حرم نیومدی.»
اولش سکوت کرد، بعد گفت: «بعضی وقتا آدم یه حال خاص معنوی برای زیارت داره؛ ولی امروز اون حال رو نداشتم، برای همین به خودم ندیدم وارد حرم بشم. چون واقعاً باید فکر کنی امام رضا داره آدم رو می بینه که با ایشان صحبت کنی؛ راستش امروز اون حال بهم دست نداد.»
مانده بودم چه بگویم که ادامه داد: «نمیدونم برای چی لایق نبودم...»
از حرفهایش به فکر فرورفتم.
خاطرهای از شهید محمدرضا ارفعی
راوی: زهرا غفوریان، همسر شهید