مادر شهید می گوید :
قبل از به دنيا آمدن مهدي، خواب امام خميني را ديدم، برايم تحفهاي آورد و گفت كه من كنار شما هستم. 15 خرداد، نيمه شعبان 1361، مصادف با قيام خونين، مهدي به دنيا آمد. فرزند سوم خانواده نوروزي بود اما پدرش علاقه عجيبي به مهدي داشت و ميگفت او با بچههاي ديگرم فرق دارد.
مهدي خيلي زودتر از آنچه بايد بزرگ شد. از همان دوران هم وارد بسيج شد و فعاليتهاي خودش را آغاز كرد. سن او براي عضويت در بسيج كم بود و ميخواست كه شناسنامهاش را دستكاري كند كه با وساطت پدرش بالاخره عضو بسيج شد. همه كارهايش را طوري برنامهريزي ميكرد كه به مسجد و مكبر بودنش برسد.
مهدي 6سالش بود كه مخفيانه به جبهه هم رفت. يكبار كه برادرم براي خداحافظي آمده بود خانه ما، مهدي رفت و پشت وانت برادرم ميان وسايل و پتوها پنهان شد. با برادرم رفته بود خط. ما هم خيلي دنبالش گشتيم، نگرانش شده بودم. تا اينكه ديديم برادرم مهدي را آورد به من گفت: «اين بچه را كنترل كن.»
مهدي اما چندباري با همين شگرد، خودش را به عملياتها رسانده بود. آخرين عملياتي هم كه رفت، عمليات مرصاد بود.
مهدي نترس بود و شجاع. از همان بچگي هم روحيه مبارزه داشت. وقتي هواپيماها بمباران هوايي ميكردند، همه پنهان ميشدند و مهدي با اسلحه چوبي كه براي خودش درست كرده بود به حياط خانه ميدويد و هواپيماهاي دشمن را نشانه ميگرفت و ميگفت «من بروم اين هواپيما را بندازم.»
من هم به دنبالش تا نكند آسيبي ببيند. هر چه بزرگتر ميشد، فعاليتهايش بيشتر ميشد.
نگران حضرت آقا بود و بارها براي آقا گريه ميكرد و ميگفت اماممان تنهاست. در فتنه 88 جگر مهدي خون شد. وقتي بعدها از مجاهدتهايش در دفع فتنه شنيدم به او تبريك گفتم. به مهدي گفتم: «روله الهي خدا آنقدر به تو عمر بده كه خدمت به رهبر و نظامت كني.» مهدي هم ميگفت: «مادر براي شهادتم و براي اينكه من هرگز امامم را تنها نگذارم، دعا كن.» ميگفت دعا كن از خط ولايت فقيه خارج نشوم.