پدر خودش مشوق مهدی بود، اتفاقا می گفت اگر اینجا باشی ناراحتم، اگر پسر من هستی نباید بمانی. پدر به سوریه برگشت و مهدی آماده شد که با پدر برود اما من و مادر نگذاشتیم. پدر در سوریه بود و مهدی خیلی بی تابی می کرد، پدر هم می گفت اجازه بدهید مهدی بیاید اما مادر قبول نمی کرد، می گفت پسر بزرگم است، می دانی چقدر وابسته اش هستم. بالاخره مادرم را راضی کرد، گفت اگر نگذاری بروم و فردا برای حضرت زینب (س) و حرمش اتفاقی افتاد، آن دنیا بپرسند چرا نرفتی، خودت باید جواب بدهی. یک هفته ای که پدر در ایران بود آرام و قرار نداشت. مدتی بعد از رفتنش مهدی هم رفت. ده روز به مرخصی پدر مانده بود که تماس گرفت و اطلاع داد عملیات است و بعد از عملیات به خانه می آید. گفت مهدی هم در این عملیات شرکت می کند، سفارش کردیم مواظب خودت و برادر باش، و به مهدی هم سفارش کردیم مواظب پدر باشد تا ان‌شاءالله زود برگردید. ایام رفتن مهدی به عملیات با روز مادر همراه شده بود، هر سال قرار می گذاشتیم و با مهدی برای مادر هدیه می گرفتیم. به مهدی که موضوع را گفتم، گفت بعد از عملیات برای مادر از سوریه هدیه خوبی تهیه می کند و البته چند روزی نمی تواند تماس بگیرد. تقریبا ده روز از او بی خبر بودیم. هرچه با پدر تماس می گرفتیم و از مهدی سوال می کردیم، می گفت مهدی جای دیگری است، نمی تواند تماس بگیرد. خیلی نگران بودیم چون سابقه نداشت مهدی زنگ نزند. مدام با خودمان می گفتیم چطور است که مهدی زنگ نزده؟! به پدر گفتیم حداقل تو پیش مهدی برو تا با خانه تماس بگیرد. چند روز بعد پدر به ایران آمد. از فرودگاه تماس گرفت و گفت به ایران برگشتم، پرسیدیم مهدی هم با شماست؟ گفت بله. وقتی آمد دیدیم تنها کوله مهدی را آورده، پرسیدیم مهدی کجاست؟ گفت کارش طول کشیده، گفتیم مگر توی فرودگاه نگفتی همراهت آمده، گفت کارش در سوریه گیر کرده. دیگر مادرم آرام و قرار نداشت، از پدرم خواست هرچه هست بگوید. صبح زود بعد از نماز بود که پدر به مادر گفت مهدی به آنچه می خواست رسید. قبول شهادت مهدی و اینکه در انتظارش بودیم اما پیکرش بازنگشت خیلی سخت بود.