نازنین زهرا...♡: ‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ صدای درب‌ خونه اومد! ناری بود،در رو باز کردم فاطمه هم همراهش اومده بود تا من رو دیدن گریه‌شون اوج گرفت و اومدن بغلم دیگه نتونستم طاقت بیارم شونه‌هام لرزید و اشک‌هام ریختن فاطمه گوشیش رو درآورد و گفت: -هدیه این رو ببین! گوشیش رو گرفتم، ناری با اشاره به فاطمه فهموند کارت اشتباه بوده ولی برام دیگه هیچی مهم نبود.. به عکس خیره شدم "مهدیارم بود" دوتا گلوله به چشمش خورده بود و چندتا هم به پهلوش :(( چشم‌هاش مثل حضرت‌عباس(علیه‌السلام) شده بود{💔} یاد حرفش افتادم که؛ "دوست دارم مثل حضرت‌عباس(علیه‌السلام) برای امام‌حسین(علیه‌السلام) برای آقاامام‌زمانم(عج) باشم" شکمم تیر کشید درد زیادی از شکم بهم وارد شد.. _مسکن...! فاطمه بلند شد بره برام مسکن بیاره _ناری! _من حامله‌اَم :( با گفتن این حرفم ناری تکیه داد به دیوار و دست‌هاش رو گرفت جلو صورتش و شونه‌هاش لرزید فاطمه هم از قضیه باخبر شد حال هیچ کدامِمون تعریفی نداشت //: ‌ نویسنده: