‌👑دࢪحــــــــوالی‌عشــــــــق👑
🌼🌸🪷🍂🍁 #رمان_درحوالی‌عشق😍 #قسمت_چهل‌وچهارم روبه‌روی‌ریحانه‌میشینم _چقدرعوۻ‌شدی‌ریحون _خوشکل‌شدم؟! _ن
🌼🌸🪷🍂🍁 😍 جشن شروع شده دخترعموی‌ریحانه‌‌همان که‌نامش‌گلنازبود کنارریحانخ‌نشسته‌است وصحبت‌میکند‌حس‌میکنم دوسش‌دارم‌چهره‌اش‌دلنشن‌است به‌طرفشان‌میروم _ریحون‌احوالت‌که‌خوبه سرتکان‌میدهد _مهناجان‌گلنازمیخوادنماز بخونه‌راه‌حیاط‌وسرویس روبهش‌نشون‌میدی؟! انهاتازه‌رسیده‌بودن‌وهنوزنماز نخوانده‌بودن وقتی‌انهاامدن‌خانه‌خودمان بوودم _بلهه‌بفرمایید همراهم‌می‌اید چادررنگی‌ام‌روسرم‌میزارم چون‌توحیاط‌تاوردی‌هال مردهست _گلنازخانوم اون‌درسفیده‌که‌اونجاست‌سرویسه برین‌من‌ابنجاهستم باشه‌ای‌میگویدومیرود سرموپایین‌میدازم واقعابرازنده‌خانواده‌خاله‌ پروین‌است‌این‌دختر خواستم‌به‌طرف‌دربروم که‌پایم‌بخاطدخیسی‌حیاط‌لیز میخورد دستم‌روبه‌دیوارمیگیرم امادستم‌داغ‌میشود وسرم‌گیج‌میرود چی‌ریخت‌رودستم؟! صدای‌''یاعلی‌' گفتن‌پسرجوانی‌به‌گوشم‌میخورد روی‌زمین‌میشینم ودستمونگاه‌میکنم هنوزازداغی‌چای‌سرم گیج‌میرودمیسوزد اماخجالت‌میکشم‌گریه‌کنم گلنازدرحالی‌که‌چادرمیپوشد به‌سمتم‌می‌اید _جیشدمهناجان بلندمیشوم همان‌پسرمیگوید __ببخشیدحواسم‌نبود دستم‌خیلی‌میسوزدنمیتوانم حرف‌بزنم همینکه‌داخل‌میشوم شخصی‌مقابلم‌می‌ایستد سرم‌روبالامیگیرم ''امیرعلی'' چشمانم اشک رومهمان خودمیکند _س.سلام‌ _سلام‌خانوم‌ولی‌خانی‌خوبین _ممنون _امیرعلی‌دستش‌سوخته‌ ببرش‌پیش‌زن‌عمومن‌برم‌نماز _چیشده‌دستشون _چای‌ریخت‌رودستش _خوبین‌الان _شکر _مامان تواتاق‌خودشه‌برین‌پیشش _نمیخوادمن‌خوبم‌ ازگنارشون‌ردمیشم ولی‌صدایشان‌رومیشنوم _نمازخوندی‌امیر _بله _پس‌منم‌برم‌بخونم _التماس‌دعا _من‌که‌محتاجم‌ب‌دعات دیگرچیزی‌نمیشنوم وارداشپزخانه‌شون میشوم‌ورودستم‌اب‌میکیرم مگرمیشودچای‌اینقدرداغ‌باشد دستم‌قدمزشده‌است _خدامن‌خیلیی‌میسوزهه خداجون‌چیکارش‌کنم صدای‌ریحانه‌می‌اید _مهناتوابنجاچیکارمیکنی?! دستموپشتم‌قایم‌میکنم _اب‌بخورم‌اومدم‌اب‌بخورم _امیرگفت‌دستت‌سوخته‌بیینم _نه‌باباچیزش‌نیس 🌼🌸🍂🍁