بالجمله ؛ چون صيّت جلالت هاشم به آفاق رسيد سلاطين و بزرگان براى او هدايا فرستادند و استدعا نمودند كه دختر از ايشان بگيرد شايد نور محمّدى صلى اللّه عليه و آله و سلّم كه در جبين داشت به ايشان منتقل گردد و هاشم قبول نكرد و از نُجباى قوم خود دختر خواست و فرزندان ذكور و اناث آورد كه از جمله (اَسَد) است كه پدر فاطمه والده حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام است ولكن نورى كه در جبين داشت باقى بود، پس شبى از شبها بر دور خانه كعبه طواف كرد و به تضرّع و ابتهال از حق تعالى سؤ ال كرد كه او را فرزندى روزى فرمايد كه حامل آن نور پاك شود. پس در خواب او را امر كردند به (سَلْمى ) دختر عمروبن زيد بن لبيد از بنى النّجار كه در مدينه بود پس هاشم به عزم شام حركت فرموده و در مدينه به خانه عمرو فرود شده دختر او سلمى را به حباله نكاح درآورد و عمرو با هاشم پيمان بست كه دختر خود را به تو دادم بدان شرط كه اگر از او فرزندى به وجود آيد همچنان در مدينه زيست كند و كس او را به مكّه نبرد. هاشم بدين پيمان رضا داد و در مراجعت از شام سلمى را به مكّه آورد و چون سلمى حامله شد به عبدالمطّلب بنا به آن عهدى كه شده بود او را برداشته ديگر باره به مدينه آورد تا در آنجا وضع حمل كند و خود عزيمت شام نمود و در غَزَه (10) كه مدينه اى است در اَقْصى شام و مابَيْن او و عَسْقَلان دو فرسخ است وفات فرمود: امّا از آن سوى سلمى ، عبدالمطّلب را بزاد و او را عامر نام كرد و چون بر سر موى سپيد داشت او را (شَيْبَه ) گفتند و سَلْمى همى تربيت او فرمود تا يمين از شمال بدانست و چندان نيكو خِصال و ستوده فِعال برآمد كه (شَيْبَةُ الْحَمْد) لقب يافت و در اين وقت عمّ او مطّلب در مكّه سيّد قوم بود و كليد خانه كعبه و كمان اسماعيل و عَلَم نِزار او را بود و منصب سقايت و رفادت او را داشت . پس مطلب به مدينه آمد و برادرزاده خود را بر شتر خويش رديف ساخته به مكّه آورد. قريش چون او را ديدند چنان دانستند كه مطّلب در سفر مدينه عبدى خريده و با خود آورده لاجرم شَيْبَه را عبدالمطّلب خواندند و به اين نام شهرت يافت . از آن پس كه مطّلب به خانه خويش شد عبدالمطّلب را جامه هاى نيكو در بر كرد و در ميان بَنى عبدمَناف او را عظمت بداد و ملكات ستوده او روز تا روز بر مردم ظاهر شد و نام او بلند گشت و چنين بزيست تا مطّلب وفات كرد و منصب رفادت و سقايت و ديگر چيزها بدو منتقل گشت و سخت بزرگ شد چنانكه از بِلاد و اَمصار بعيده به نزديك او تُحَف و هدايا مى فرستادند و هر كه را او زينهار مى داد در امان مى زيست و چون عرب را داهيه پيش آمدى او را برداشته به كوه ثَبير بردى و قربانى كردندى و اسعاف حاجات را به بزرگوارى او شناختندى و خون قربانى خويش را همه بر چهره اَصْنام ماليدندى ؛ امّا عبدالمطّلب جز خداى يگانه را ستايش نمى فرمود. بالجمله ؛ نخستين ولدى كه عبدالمطّلب را پديد آمد حارث بود از اين روى عبدالمطّلب مُكَنّى به ابوالحارث گشت و چون حارث به حدّ رشد و بلوغ رسيد عبدالمطّلب در خواب ماءمور شد به حَفْر چاه زمزم . همانا معلوم باشد كه عَمْروبن الحارث الجُرْهُمى كه رئيس جُرْهُميان بود در مكّه در عهد قُصىّ، حُلَيْل بن حَبْسيّه از قبيله خُزاعه با ايشان جنگ كرد و بر ايشان غلبه جست و امر كرد كه از مكّه كوچ كنند. لاجرم عمرو تصميم عزم داد كه از مكّه بيرون شود و آن چند روز كه مهلت داشت كار سفر راست مى كرد از غايت خشم حَجَر الاَْسْود را از رُكْن انتزاع نمود و دو آهو برّه از طلا كه اسفنديار بن گشتاسب به رسم هديه به مكّه فرستاده بود با چند زره و چند تيغ كه از اشياء مكّه بود برگرفت و در چاه زمزم افكنده آن چاه را با خاك انباشته كرد، پس مردم خود را برداشته به سوى يمن گريخت . اين بود تا زمان عبدالمطّلب كه آن بزرگوار با فرزندش حارث زمزم را حفر كرد و اشياء مذكوره را از چاه درآورد و قريش از او خواستار شدند كه يك نيمه اين اشياء را به ما بده ؛ زيرا كه آن از پدران گذشتگان ما بوده ، عبدالمطّلب فرمود: اگر خواهيد اين كار به حكم قرعه فيصل دهم . ايشان رضا دادند. پس عبدالمطّلب آن اشياء را دو نيمه كرد و امر فرمود (صاحب قِداح ) را كه قرعه زدن با او بود قرعه زند به نام كعبه و نام عبدالمطّلب و نام قريش ، چون قرعه بزد، آهو برهّهاى زرّين به نام كعبه برآمد و شمشير و زره به نام عبدالمطّلب و قريش بى نصيب شدند. عبدالمطّلب زره وشمشير را فروخت و از بهاى آن درى از بهر كعبه ساخت و آن آهوان زرّين را از در كعبه بياويخت و به (غزالى الكعبه ) مشهور گشت . نقل است كه ابولهب آن را دزديد و بفروخت و بهاى آن را در خمر و قمار به كار برد.