در روز مقرر، مادران مشغول پخت آش شدند و بچهها، مشغول بازی. آش که آماده شد، هرکس سهم خودش را برداشت و به خانه برد تا به دست اهالی محل یا فامیلش برساند. من هم، آش را در کاسههای زیبای گلسرخی ریختم و با کشک و پیازداغ و نعناع داغ تزیینشان کردم. هر کاسه را که در سینی قرار میدادم، یک برگ از دعوتنامهای که آماده کرده بودیم را هم کنارش میگذاشتم. شروع کردم درِ خانه همسایهها را زدن. همگی تا کاسه آش نذری را در دستم میدیدند، چشمشان از خوشحالی برق میزد؛ حتی آن همسایههایی که در ظاهر، شبیه هم نبودیم.
درست در همان لحظهای که فاصله بین ما شده بود به اندازه همان یک کاسه آش، دعوتنامه را همراه نذری تقدیمشان میکردم. در آن دعوتنامه دوستانه، با اشاره به اخبار رسانههای رسمی، گفته بودیم دشمنان ایران، مدام دارند در طبل تحریم انتخابات میکوبند و از مردم میخواهند رأی ندهند. پرسیده بودیم آیا تحریمکنندگان ایران که باعث شدهاند فشار اقتصادی بر مردم هر روز بیشتر شود، قابل اعتمادند؟... بعد از پایان این ماموریت داوطلبانه، همگی دست به دعا برداشتیم تا آن آش نذری با چاشنی دعوتنامه، باعث شود آن عزیزان چند دقیقهای دور از تبلیغات منفی، به ایران عزیزمان فکر کنند و انشاءالله پای صندوقها بیایند.
*روایت چهارم
یک دعوت آسانسوری!
از پلههای ایستگاه مترو تئاتر شهر که بالا آمدم، ازدحام جمعیت توجهم را جلب کرد. جلوتر که رفتم، از صداهایی که به گوشم میرسید، معلوم شد تریبون آزاد با موضوع انتخابات در حال برگزاری است. از خستگی به دیواره کناری خروجی مترو تکیه دادم و از روزنه میان جمعیت، نگاهم را متمرکز کردم روی جوانی که با حرارت داشت درباره لزوم مشارکت در انتخابات میگفت: «هرکس رأی بدهد یا ندهد، به خودش مربوط است، اما باید ببیند پشت چه جریانی قرار میگیرد. من با اینکه بهشدت منتقد وضعیت موجود هستم، اما رأی میدهم. میدانید چرا؟ چون اگر من رأی ندهم، کسانی پشت رأی ندادن من قرار میگیرند که نماینده من نیستند؛ همانهایی که پارسال، اول آمدند گفتند: این پرچم، پرچم شما نیست، پرچم جمهوری اسلامی است. بعد گفتند: این تیم ملی، تیم ملی شما نیست. تیم ملی جمهوری اسلامی است.
فردا هم اگر زمانی به مملکت من حمله شود، خواهند گفت: این مملکت شما نیست، این مملکت جمهوری اسلامی است. بعدش هم میگویند: تو که داری کشته میشوی، شهروند ایران نیستی، شهروند جمهوری اسلامی هستی. حالا میخواهم این را بگویم که من، منتقد وضع موجود هستم و اتفاقا، چون منتقد این وضعیت هستم، رأی میدهم. من، منتقد وضع موجود هستم، اما جانم را هم برای ایران میدهم.»
در مسیر خانه، غم دنیا روی دلم نشسته بود. به حال آن جوان و بقیه افرادی که پشت آن تریبون رفتند و سعی کردند با استدلالهایشان، آنهایی که مردد بودند را برای شرکت در انتخابات، قانع و راضی کنند، غبطه میخوردم و خجالت میکشیدم چرا با وجود آنهمه توصیه رهبرم به تلاش برای تشویق دیگران به شرکت در انتخابات، هنوز هیچ کاری در این زمینه نکردهام. بعد از شام که در آشپزخانه داشتم موضوع را برای همسرم تعریف میکردم، دختر ۱۵ سالهام هم از پشت کتابش گردن میکشید و به حرفهایم گوش میداد. چند دقیقهای که گذشت، دخترم با یک برگه به سراغم آمد و گفت: «بابا! یک ایده به ذهنم رسیده. ما شاید نتونیم مستقیما بریم سراغ همسایهها و باهاشون درباره انتخابات حرف بزنیم، اما غیرمستقیم میتونیم کاری کنیم به اهمیت انتخابات فکر کنند.»
بعد، برگهاش را به طرفم برگرداند و گفت: «با مثالهای ساده، میتونیم منظورمون رو بهشون برسونیم. مثلا بگیم: اگه وارد آسانسور بشید، اما هیچ دکمهای رو انتخاب نکنید و فشار ندید، به طبقهای که مدنظرتونه، نمیرسید. انتخابات هم، شبیه همینه دیگه. اگه دوست دارید اتفاقهای خوب برای کشورتون بیفته، باید توی انتخابات شرکت کنید و خودتون نمایندههای مجلس رو انتخاب کنید.» آن شب، برگهای که دخترم آماده کرده بود را در فضای داخلی آسانسور آپارتمانمان نصب کردیم. این یک کار خیلی کوچک به حساب میآمد، اما به نظرم از بیعملی، بهتر بود...
*روایت پنجم:
من مهریهام را بخشیدم تا همسرم راضی به شرکت در انتخابات شود!
بعد از پایان رأیگیری و اعلام نتایج اولیه شمارش آرا، در میانه بحثهای داغ درباره معنای رأیهای مردم به لیستهای مختلف، بازنشر یک پیام غیرمنتظره، کافی بود برای اینکه ولولهای در گروه مادرانهمان در فضای مجازی به پا شود. پیام از طرف خانمی بود که در یک جمله کوتاه، از یک کار بزرگ و از یک فداکاری عجیب برای گرم شدن تنور انتخابات گفته بود. آن خانم نوشته بود: «من امروز مهریهم رو به همسرم بخشیدم تا قبول کنه بیاد رأی بده. الحمدلله قبول کرد و اومد. ۱۱۰ سکه بخشیدم.» واکنش اولیه خانمهای گروه، بهت و سکوت بود، اما کمکم اظهارنظرها شروع شد.