💠 🔷 جلسه نهم 🔶 بخش هفتم 📌 یک نفر دیگر اهل یقین داریم، "اویس قرنی" پیغمبر را ندیده بود ولی اهل یقین بود ؛پیغمبر در جنگ دندانشان شکست، اویس سر سفره بود که دندانش شکست! گفت حتما دندان حبیبم رسول خدا شکسته که دندان من شکست! اینگونه وصل شده بود، در تمام عمرش پیغمبر را ندید امیر المومنین را دید آن هم یک بار وقتی که برای شهادت آمده بود، ابن عباس میگوید در جنگ صفین امیر المومنین فرمود من فردا در حالی با دشمن می جنگم که سپاه من به 1000 نفر رسیده باشد، ابن عباس میگوید پیش خودم گفتم الان خوارج دنبال سوژه می گردند، میشمارند و ما ضایع میشویم! رفتم افراد سپاه را شمردم ، دیدم 999 نفرند! ابن عباس عالم بود ، گفت ناراحت شدم که مبادا دشمن از این موضوع سوء استفاده نکند، گفتم علی جان من شمردم 999 نفرند، حضرت فرمود من یک مهمان دارم ، ناگهان کسی وارد شد،که کلاه خود داشت و دو پر روی کلاه خود، حضرت نگاه کردند و گفتند تو اویس قرنی نیستی؟ گفت چرا اقا جان ، فرمودند تو نفر 1000 منی که امروز شهید میشوی.. ابن عباس در ضمن روایتی نقل می کند: قَالَ ع بِذِي قَارٍ وَ هُوَ جَالِسٌ لِأَخْذِ الْبَيْعَةِ يَأْتِيكُمْ مِنْ قِبَلِ الْكُوفَةِ أَلْفُ رَجُلٍ لَا يَزِيدُونَ رَجُلًا وَ لَا يَنْقُصُونَ رَجُلًا يُبَايِعُونِّي عَلَى الْمَوْتِ قَالَ ابْنُ عَبَّاسٍ فَجَزِعْتُ لِذَلِكَ وَ خِفْتُ أَنْ يَنْقُصَ الْقَوْمُ عَنِ الْعَدَدِ أَوْ يَزِيدُوا عَلَيْهِ فَيَفْسُدُ الْأَمْرُ عَلَيْنَا وَ لَمْ أَزَلْ مَهْمُوماً دَأْبِي إِحْصَاءُ الْقَوْمِ حَتَّى وَرَدَ أَوَائِلُهُمْ فَجَعَلْتُ أُحْصِيهِمْ فَاسْتَوْفَيْتُ عَدَدَهُمْ تِسْعَمِائَةِ رَجُلٍ وَ تِسْعَةً وَ تِسْعِينَ رَجُلًا ثُمَّ انْقَطَعَ مَجِيءُ الْقَوْمِ فَقُلْتُ إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ مَا ذَا حَمَلَهُ عَلَى مَا قَالَ فَبَيْنَا أَنَا مُفَكِّرٌ فِي ذَلِكَ إِذْ رَأَيْتُ شَخْصاً قَدْ أَقْبَلَ حَتَّى دَنَا فَإِذَا هُوَ رَاجِلٌ عَلَيْهِ قَبَاءُ صُوفٍ مَعَهُ سَيْفُهُ وَ تُرْسُهُ وَ إِدَاوَتُهُ فَقَرُبَ مِنْ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ ع فَقَالَ لَهُ امْدُدْ يَدَكَ أُبَايِعْكَ فَقَالَ لَهُ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ ع وَ عَلَامَ تُبَايِعُنِي قَالَ عَلَى السَّمْعِ وَ الطَّاعَةِ وَ الْقِتَالِ بَيْنَ يَدَيْكَ حَتَّى أَمُوتَ أَوْ يَفْتَحَ اللَّهُ عَلَيْكَ فَقَالَ لَهُ مَا اسْمُكَ قَالَ أُوَيْسٌ قَالَ أَنْتَ أُوَيْسٌ الْقَرَنِيُّ قَالَ نَعَمْ قَالَ اللَّهُ أَكْبَرُ أَخْبَرَنِي حَبِيبِي رَسُولُ اللَّهِ ص أَنِّي أُدْرِكُ رَجُلًا مِنْ أُمَّتِهِ يُقَالُ لَهُ أُوَيْسٌ الْقَرَنِيُّ يَكُونُ مِنْ حِزْبِ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ يَمُوتُ عَلَى الشَّهَادَةِ يَدْخُلُ فِي شَفَاعَتِهِ مِثْلُ رَبِيعَةَ وَ مُضَرَ قَالَ ابْنُ عَبَّاسٍ فَسُرِّيَ عَنِّي ؛ و هنگامى كه (امیرالمومنین) در منزل ذى قار (نزديكى بصره) براى بيعت كردن نشسته بود فرمود: از سمت كوفه هزار مرد بدون كم و زياد مى آيند و به شرط جان با من بيعت كنند (كه تا دم مرگ دست از يارى من بر ندارند) ابن عباس گويد: من از اين سخن بي تاب شدم و ترسيدم مبادا اين مردم كه از كوفه مى آيند از اين شماره كمتر باشند يا زيادتر شوند آنگاه كار بر ما تباه گردد (و مردم بگويند على عليه السّلام دروغ گفت) و همچنان در شماره آنان اندوهناك بودم تا اينكه جلوداران ايشان در رسيدند و من شماره ميكردم و چون نهصد و نود و نه نفر تمام شمردم دنباله ايشان بريد و ديگر كسى نيامد، من گفتم: «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ» چه چيز على را وادار كرد بر آنچه گفت؟ همين طور كه من در اين انديشه بودم ناگهان شخصى را ديدم كه مى آيد تا اينكه نزديك شد ديدم مردى است كه جامه پشمين در بر دارد و شمشير و سپر همراه او است، پس نزديك امير المؤمنين عليه السّلام رفته به وى عرض كرد: دست خود را دراز كن تا با تو بيعت كنم، امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: بر چه چيز با من بيعت كنى؟ عرض كرد: بر شنيدن (سخنانت) و پيروى (دستوراتت) و جنگيدن در ركاب تو تا مرگم فرا رسد يا اينكه خداوند فتح و فيروزى نصيبت گرداند، حضرت به او فرمود: نامت چيست؟ عرض كرد: اويس، فرمود: تو اويس قرنى هستى؟ عرض كرد: آرى، فرمود: «اللَّه اكبر» حبيب من رسول خدا (ص) به من خبر داد كه مردى از امت او را (خواهم ديد و) درك خواهم نمود و او را اويس قرنى ميگويد، و او از حزب خدا و رسول اوست مرگش به شهادت (در راه دين) خواهد بود، و (گروه بسيارى) مانند (بسيارى گروه دو قبيله) ربيعه و مضر در شفاعت او (در روز رستاخيز) در آيند، (و به وسيله شفاعتش از آتش دوزخ رهائى يابند) ..(ادامه روایت در بخش بعدی) 🔔 @Aminikhaah_Media