أعوذ باللّه من الشّیطان الرّجیم بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ هرگز كسانى را كه در راه خدا كشته شده‏ اند مرده مپندار بلكه زنده‏ اند كه نزد پروردگارشان روزى داده مى ‏شوند فَرِحِينَ بِمَا آتَاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَيَسْتَبْشِرُونَ بِالَّذِينَ لَمْ يَلْحَقُوا بِهِمْ مِنْ خَلْفِهِمْ أَلَّا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ به آنچه خدا از فضل خود به آنان داده است‏ شادمانند و براى كسانى كه از پى ايشانند و هنوز به آنان نپيوسته‏ اند شادى مى كنند كه نه بيمى بر ايشان است و نه اندوهگين مى ‏شوند. ✍ خواب های یک غریبه ... ✅ دیدم با حاجی(حاج قاسم) تو میدان جنگ هستیم، درگیر با دشمن، در حال تیراندازی به سمت دشمن، اطرافم پر از انفجار و تیر و ترکش، اطراف من، دوستانم من مثل برگ خزان در حال ریختن بر روی زمین بودند در اثر اصابت گلوله و خمپاره دشمن، هر کدام از آنها را در آغوش میگرفتم تا جنازه هاشون رو جابجا کنم و از میدان جنگ خارج کنم، میدیدم که جسمشون بر روی دستانم سرد می شدند، خیلی بِهِم فشار اومد، نتونستم تحمل کنم، گریه کردم، حاجی در حالی که به سمت دشمن در حال تیراندازی بود، نگاهی به من انداخت و گفت ... چرا گریه میکنی؟! گفتم حاجی نمیبینی اینا چطور مثل برگ خزان دارن میریزن روی زمین ... گفت، خوب ... جنگ، همینه دیگه ... از خواب بیدار شدم. ✅ زمانی که حضرت آقا واکسن کرونا رو تزریق کردند، بنده خواب حاجی رو دیدم که سر به سجده داره و در حالی که تیر به پایشان اثابت کرده و در حال خون ریزی است، در حالت سجده گریه می کنند، بنده کنار حاجی دوزانو نشسته بودم، سر حاجی رو بلند کردم روی پاهام گذاشتم و دستی به موهای سرش کشیدم، گفتم حاجی چرا گریه میکنی، مگه ما مردیم که شما گریه می کنید؟! حاجی در حالی که اشک بر روی گونه هایش بود، نگاهی به من انداخت و لبخندی زد و مزاحی کرد و گفت، فقط مراقب باش ... که در این لحظه از خواب بیدار شدم. ✅ مدتی بعد خواب شهید چمران را دیدم، اسناد دست من بود، پیاده در حال حرکت در مسیری بودم که ناگهان با ایشان روبرو شدم ، به بنده گفتند که چیه؟! چی شده؟ هنگام برخورد با ایشان، احساس کردم که با یک کوه عظیمی روبرو شدم، چنان با صلابت و محکم، که از هیبت ایشان، احساس آرامش به من دست داد، با خودم گفتم خدارو شکر که یک آدم با سوادی پیدا کردم که متوجه این اسناد بشه! گفتم آقای دکتر این اسناد دست من هست، نمیدونم به کی بدم اینهارو! گفتند بیا به دنبالم، به دنبالش راه افتادم، مرا با خود برد به دفتر کارش، که یک اتاق سالن مانند با دیوارهای کاه گلی بود، با سقفی از تیرهای چوبی. مشغول شد به تمیز کردن و جابجایی کتابها بر روی طاقچه های اتاق و ...، شخصی آمد دنبالم و گفت بیا برویم، آماده شو! ... ناگهان از خواب بیدار شدم.(لازم به ذکر است، زمانی که از خواب بیدار شدم، پیامی برای بنده اومده بود برای برگزاری اولین جلسه برای ارائه اسناد به دوستان)