✍ خواب های یک غریبه:
✅ لباس سبز نظامی سپاه به تنم بود، وارد اتاق حاجی شدم، دیدم با لباس شخصی پشت میز نشسته، چهره اش از فرط خستگی و بی خوابی تیره شده و بسیار عرق کرده، طوری که چهره اش پر از قطره های عرق شده بود، سلام دادم به حاجی، گفت شما ... خودم رو معرفی کردم ... حاجی رفت لباسهای شخصی شو عوض کرد، لباس مرتب نظامی پوشید، اومد به سمت من، گفت چه خبر ... شما چکار می کنید ... گفتم ... من ... دو تا بچه کوچیک دختر و پسر هم اونجا در حال بازی کردن بودن، احساس کردم نوه های حاجی هستند ... شروع کردم به صحبت با بچه ها، حاجی داشت با لبخند به من نگاه می کرد ... دیدم حاجی داره گوش میکنه به حرفام، خوشش اومده بود از طرز صحبت کردنم (شیوا و مرتب صحبت میکردم)، یکم خجالت کشیدم، خواستم موضوع رو عوض کنم، گفتم ... بچه ها ما باید خوب صحبت کردن رو یاد بگیریم، تمرین کنیم که بتونیم سخنور خوبی باشیم تا فردا که بزرگ شدیم با زبانمان بتونیم از دینمون دفاع کنیم. حاجی دستمو گرفت و برد اون سمت ... لبخندی زد و به شوخی گفت، تو هم که ... (لباس نظامی آستین بلند تنم بود (دکمه هاش رو هم کامل بسته بودم)، حاجی به کنایه گفت ... شُلُو وِلی ... آستین بلند؟!) لبخندی زدم و گفتم حاجی این لباسو به زور تنم کردند، من آستین کوتاه هم می پوشم، و اگه آستین بلند هم می پوشم، آستیناشو تا می کنم. شونه های حاجی رو گرفتم، با هم لبخند زنان رفتیم کنار دیوار، گفتم حاجی خوابتو دیدم ... گفت چه خوابی؟ گفتم اون زمان که به آقا واکسن زدند، خوابتو دیدم که سر به سجده داری، پات تیر خورده، داره خون میاد ازش، سر به سجده، داری گریه می کنی ... حاجی در حالی که تکیه داده بود به دیوار و دستانش را بر روی سینه اش بغل کرده بود و به حرفهای من گوش میداد، سرشو انداخته بود پایین و در حالی که سرشو داشت تکون میداد ... و با خودش زمزمه میکرد ... میگفت ... اشتباه کردیم ... اشتباه کردیم! ... ناگهان از خواب بیدار شدم.
✅ دیدم با حاجی تو میدون جنگ هستیم، حاجی لباس نظامی به تن داره و خودشو بی پروا میزنه به دل دشمن و میاد بیرون ... بارها این کارو در مقابل چشمان من تکرار کرد ... بدون ذره ای ترس از دشمن! سر آخر یک نامه ای از جیب پیرهنش درآرود و به بنده نشون داد ... در حال توضیح دادن بود ... که ... از خواب بیدار شدم.
✅ ۱۴۰۱/۱۱/۱۳ (سحرگاه ۱۱ رجب ۱۴۴۴):
در بهبویه میدان جنگ بودیم، دنبال حاجی بودم ...
درگیری شدت داشت و حاجی وسط میدان نبرد ...
میخواستم مطلب مهمی رو به حاجی برسونم، راهنماییم کردند و خودم رو رسوندم به حاجی ...
در اتاق فرماندهی و کنترل عملیات، در حالی که داشت عملیات رو فرماندهی و رصد میکرد و سرو صدای محیط هم زیاد بود، برای اینکه بهتر بشنوه، یه دستشو کنار گوشش گذاشته بود، سرشو به سمت من نزدیک کرده بود و با دقت به حرف های من گوش میکرد ... و من توضیح میدادم ...
همه حواسشون به من بود!
حاجی به نیروهاش گفته بود هر چی این میگه گوش کنید!
همه توجه ها به من بود!
درگیری سنگین بود ... هوا تاریک ... نیروها آماده حمله غافلگیرکننده دشمن!
یه صدایی به من میگفت ... اگه در کارها اخلاص داشته باشی، کمکت میکنیم!
ناگهان از خواب بیدار شدم ...
🌐 مرکز مطالعات راهبردی نظم نوین جهانی (اندیشکده عصر بیان فرقان):
@Andishkadeh_Forghan