Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[#پارت_دوازدهم] حرفهایی را که رویش نمی شد به خودم بگ
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[] چه فرق هایی داشتند!منوچهر شلوار لی نمی پوشید .اودکلن نمیزد. فرشته یواشکی لباس‌های او را اودکلنی می کرد. دست به ریشش نمی زد. همیشه کوتاه و آنکارد شده بود، اما حاضر نبود با تیغ بزند. انگشتر طلایی را که پدر فرشته سر عقد هدیه داده بود، دستش نمی کرد. حتی حاضر نشد شب عروسی کراوات بزند، اما فرشته این چیزها را دوست داشت. مادر گفت:"الهی بمیرم برای منوچهر که گیر تو افتاده."و دایی حرفش را تایید کرد فرشته از این که منوچهر این همه دردل مادر و بقیه فامیل جا باز کرده بود، قند در دلش آب شد، اما اما به ظاهر اخم کرد و به منوچهر چشم غره رفت و گفت:"وقتی من را اذیت می‌کند که نیستید ببینید". هفته‌ی اول عید به همه گفتم قرار است برویم مسافرت. تلفن را از پریز کشیدم. آن هفته را خودمان بودیم. دور از همه. بعد از عید منوچهر رفت توی سپاه و رسما سپاهی شد. من بی‌حال و بی‌حوصله امتحانات نهایی را می‌دادم. احساس می‌کردم سرما خورده ام. استخوان هایم درد میکرد. امتحان آخر را داده بودم و آمده بودم. منوچهر از سر کار،یکسر رفته بود خانه پدرم. مادرم قرمه سبزي برایمان پخته بود، داده بود منوچهر آورده بود. سفره را آورد. زیرچشمی نگاهم می کرد و می خندید .گفتم " چیه؟ خنده داره؟ بخند تا تو هم مریض شوي". گفت"من از این مریضی ها نمی گیرم". گفتم"فکر می‌کند تافته ي جدا بافته است" گفت"به هر حال، من خوشحالم، چون قرار است بابا شوم و تو مامان". نمی فهمیدم چه می گوید . گفت"شرط می بندم. بعد از ظهر وقت گرفتم بریم دکتر". خودش با دکتر حرف زده بود،حالت هاي من را گفته بود دکتر احتمال داه بود باردار باشم. زدم زیر گریه . اصلا خوشحال نشدم. فکر می کردم بین من و منوچهر فاصله می اندازد. منوچهر گفت"به خاطر تو رفتم نه به خاطر بچه. این را هم می گویم، چون خوابش را دیده ام ". بعد از ظهر رفتیم آزمایش دادم .منوچهر رفت جواب را بگیرد.من نرفتم. پایین منتظر ماندم. از پله ها که می‌آمد پایین، احساس کردم از خوشی روی هوا راه می رود. بیشتر حسودیم شد. ناراحت بودم. منوچهر را کامل براي خودم می خواستم. گفت"بفرمایید مامان خانوم، چشمتان روشن". اخمهایم تا دماغم رسیده بود. گفت:"دوست نداري مامان شوي؟" 🌼🌿 @Antiliberalism