🌹🍃فرزند خردسالمان از شدت تب، تشنج کرد. غلامرضا با دست پاچگی او را بنا زد و به خیابان دوید.
🌹🍃ماشین جهاد سازندگی که معمولا برای انجام کارهای اداری در اختیارش بود جلوی در خانه پارک بود
🌹🍃گمان کردم از شدت عجله اتومبیل یادش رفته. داد زدم: «ماشین اینجاس. کجا داری میری؟» همان طور که می دوید تا خود را به خیابان اصلی برساند، گفت: اون بیت الماله. با تاکسی میریم بیمارستان».
🌹🍃از شدت ناراحتی و عصبانیت سرش داد زدم و پرخاش کردم. کمی درنگ کرد تا خشم و خروشم فرو نشست. . آن وقت به نرمی و ملاطفت گفت: «من چطور میتونم از همه ی مردم حلالیت بگیرم؟»
"شهید غلامرضا نوروزی نژاد یزد"
✍راوی: همسر شهید
#شهیدانه 🕊🕊
@Antiliberalism