‹ _𖣔
من ادواࢪدو نیستم 𖣔_ ›
𝐏𝐚𝐫𝐭:
17
به جز قدیری با یک ایرانی دیگر که توی ایتالیا بود هم رفیق جینگ و صمیمی شده بود. با حسین عبدالهی. با او و مقداری هم با برادرش محمد عبدالهی.
خیلی از شب ها ادواردو می رفت پیش آن ها. سه تایی می نشستند دور هم و درباره اسلام و قرآن و تشیّع حرف می زدند. درباره انقلاب ایران، امام خمینی، مسائل جهان اسلام، مظلومیت مسلمانان و کلی مسائل دیگر.
روز به روز جلسات ادواردو با مسلمانان و ایرانی ها بیشتر می شد و روز به روز بیشتر زیر ذره بین پدر و مادرش قرار می گرفت.
پدرش به او. می گفت:« تو دوستی با پسر راکفلر را رها کرده ای و رفته ای با عبدالهی، با این پسرک بی همه چیز مسلمان دوست شده ای؟ خاک عالم برسرت.»
این ملایم ترین جمله پدرش به او بود. خیلی موقع ها فحشش می داد. دشنامش می داد. هر چه از زبانش بیرون می آمد بهش می گفت. و ادواردو هیچ نمی کرد جز سکوت.
پدرش به عبدالهی گفته بود: «تا آخر عمرت ماهانه پنج هزار دلار و یک اتومبیل به تو می دهم. بهترین شغل با بهترین حقوق را هم برایت فراهم می کنم. فقط از پسرم ادواردو دست بردار.
هم خودت دست بردار و هم هر مسلمان دیگری.»
عبداللهی لبخند تلخی زد بود. سرش را تکان داده بود و هیچ نگفته بود.
•زندگۍ نامه شهـــید ادواࢪدو (مهدے)آنیلۍ🤍✨•
•─────•❁•─────•
@Antiliberalism