Anti_liberal🚩
🤍𓆩نیمھ پنهان یک اسـطورھ𓆪🤍 𝚙𝚊𝚛𝚝:8 زندگی مشترک من و حاجی در شهر دزفول شروع شد. مدتی آنجا بودم و بعد
🤍𓆩نیمھ پنهان یک اسـطورھ𓆪🤍 𝚙𝚊𝚛𝚝:9 مهدی چهل‌روزه بود که حاجی برگشت و گفت: «خانه‌ای در اندیمشک تهیه کرده‌ام.» همه وسایل زندگی ما، کمتر از بار یک وانت بود. چهار ماه و نیم در اندیمشک بودیم. بعد از این دوران، دانشگاه‌ها باز شد و من برای ادامه تحصیل به اصفهان برگشتم. مدتی گذشت و حاجی خودش از ما خواست که در منطقه، نزدیک او باشیم. تیرماه سال 1362، بعد از پایان آخرین امتحانم، با حاجی از دانشگاه مستقیم به سمت اسلام‌آباد غرب رفتیم. حاجی آن موقع در پادگان الله‌اکبر اسلام‌آباد غرب بود. از این زمان تا دوم اسفندماه 1362 در اسلام‌آباد غرب بودیم. فرزند دوم ما، مصطفی، دی‌ماه همین سال در اسلام‌آباد به دنیا آمد. شـبی که مصـطفی به دنیا آمد، حاجی خیلی گریه کرد. گفتم: «چرا این‌قدر گریه می‌کنی؟» گفت: «خدا مرا خیلی شرمنده خودش کرده است!» گفتم: «چطور؟» گفت: «من در مکه از خدا چند آرزو خواستم. یکی اینکه قبل از امام از دنیا بروم؛ من تنفس در هوایی را که نفس امام نباشد، نمی‌خواهم. دوم اینکه من از خدا خواستم وقتی جزء اولیاءالله قرار گرفتم، درجا شهید بشوم؛ طوری که لحظه‌ای متوجه آن نگردم (و همین‌طور شد.). از خدا زنی مثل تو خواستم و دو پسر که بعد از من با شهادتشان، خون نسل من در مسیر اسلام باقی بماند. من دلم می‌خواهد، شهادت نسل‌در نسل در خانواده من باقی بماند.» 🌿به روایت همسر شهید زندگــینامه ســردار شهید محــــمد ابراهیــم همـــت💜🪴 @Antiliberalism