♨️
#پارت💯
بیاختیار به سمت صدا روونه شدم .جوونی سیاهپوش کفشها رو مرتب می کرد. بغضم رو فرو دادم و پرسیدم:— آقا... مجلس روضه همینجاست؟
مرد چرخید.نگاه محجوبش روی زمین بود و روی سخنش با من — بله بفرمایید.
اشک چشمهام و سایهی پرچم روی صورتش مانع از وضوح دیدم میشد._ ورودی خانومها کجاست؟
به کوچهی فرعی اشاره کرد و سر بالا آورد.
— اولین در سمت...
بهت نگاهم با ناباوری چشمهاش درهم آمیخت.
— ثمین...تویی؟
باور نمیکردم،چقدر تغییر کرده بود؛چقدر مرد شده بود. مردی که هیچاِبایی از براق شدن چشمهاش و لرزش صداش نداشت— باور کنم خودتی؟ باور کنم اقا به این سرعت جوابمو داد؟کجا بودی تو آخه؟می دونی چقدر دنبالت گشتم؟
نگاه سرگردونم از محاسن صورتش شروع شد،سینهی ستبر و سیاهپوش و بازوبند «خادم الحسین» زیباش رو طی کرد و به کفشهای جفت شده رسید.— به آقا گفتم اگه ثمین پیدا بشه تا آخر عمر نوکریت رو میکنم.
#باعشقتوبرمیخیزم
http://eitaa.com/joinchat/3122266126Cb9813fca31