🔻 🔹ای کاش صدایم نمی‌زدی «عمه»! 🔸بچه بودم که آرزویم سفر اربعین بود. هرسال نمی‌شد. خودم را آرام می‌کردم که اشکال ندارد. سه‌ساله‌ی امام حسین هم اربعین نرفت کربلا... تا این‌که پارسال در دلم این‌طور نیت کردم که اگر قسمت بشود و بروم، به نیابت از سه‌ساله‌ی شما قدم برمی‌دارم. 🔸سفر اربعین ما جور شد! دقیقا شب شهادت بی‌بی رقیه(س) سفرمان آغاز شد. همسفرانم مادرم، برادرم و همسر و فرزند سه ساله‌اش بودند. 🔸پیاده‌روی را شروع کردیم. برادرزاده‌ام، محمد، از گرما خسته شده بود. من هم به‌خاطر این‌که از مسیر خسته نشود، به هوای بازی کردن؛ از برادرم جدا شدم و با محمد چند تا عمود را دویدم که ناغافل گم شدیم. تاریکی بود و غریبی. مدام محمد مرا «عمه» صدا می‌کرد. در صورتی که مواقع عادی مرا به اسم کوچکم صدا می‌زند... خانم و آقایی ایرانی کمکم کردند و با همراهی‌شان برادرم را پیدا کردم. 🔸همان‌جا بود که با خودم گفتم شاید باید من عمه می‌شدم و همراه برادرزاده‌ام سفر اربعین را تجربه می‌کردم... گریه امانم را بریده بود. نشستم و دستم را روی سرم گذاشتم و گفتم: امان از دل زینب... روایت از: محدثه محمدی 🆔@ArbaeenIR