عبدالرسول یک نفر را فرستاد برای نگهبانی. صبح اما سر بریده‌اش را آوردند توی سنگر؛ شب بعد خودش رفت. یک سنگر دیگر همان نزدیکی درست کرد و کامل استتارش کرد. توی سنگر قبلی هم شبیه یک نگهبان درست کرد و منتظر ایستاد. چیزی شبیه بوته به سنگر نزدیک شد و پرید توی آن. عبدالرسول هم پشت سرش رفت تو سنگر و سرنیزه را فرو کرد توی گردنش. صبح که آفتاب طلوع کرد با بقیه نیروها سراغش آمد. مرد هیکل بزرگی داشت بچه‌ها باورشان نمی‌شد که عبدالرسول از پس او برآمده باشد. به سختی سر نیزه را از گردن آن کومله بیرون آوردند. اما عبدالرسول بود و مهارت جنگی بی‌حد و حصرش... برای شادی روح تمام شهدا صلوات