نگاهم به ماشین شاهرخ افتاد. با دیدنش یاد صبح افتادم که گفته بود میاد دنبالم.
با خونسردی از ماشین پیاده شد. با هر گامی که بر می داشت انگار قلاده به گردنم بسته بودن و داشتن می کشیدنم.
چرا فراموش کرده بودم؟داشتم سکته میکردم. توی دو قدمیم ایستاد.
به لکنت افتادم.
-آ آ آ آقا ...
-هیسس نمیخوام صدات رو بشنوم. من و قال میذاری و با عشقت قرار میذاری؟
-نه به ...
انگشت اشاره اش رو توی هوا تکون داد.
-هیسس فقط خفه شو!
گریه ام گرفته بود. هیچ راه فراری نداشتم. چقدر از این مرد می ترسیدم..
👇👇👇👇👇برای خوندن رمان جذاب ما بیا اینجا😉
https://eitaa.com/joinchat/2982740468C1bcb2df27c
معتاد میشی ب این رمان👆👆😖