هدایت شده از تبلیغات عجایب
تازه عروس بودم و اومده بودم شهر غریب شوهرم سوپری داشت و هر از گاهی از سر دلتنگی‌میرفتم سوپری پیشش... همسایه مون یک هفته درمیون دختر ۱۷ساله اش رو میفرستاد و میگفت برنج میخام ولی کیسه ی برنج سنگین بود و از شوهرم میخاست که ببره خونشون... باخودم گفتم چقدر اینا برنج میخورن درماه... اون روز هم مثل همیشه همسرم برنج رو براش برد خونشون ولی یکساعت گذشت نیومد ،دوساعت گذشت نیومد کم کم داشتم نگران میشدم نکنه بلایی سرش اومده ساعت شد ۱۲شب و شوهرم نیومد تا اینکه رفتم دم در خونه ی زن همسایه ولی‌. ..... https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9