🥀
ده سالم بودکه مادرم با یه تب از دست رفت و خانوجان کلفتی رو آورد تو خونه امون ،بتول مار خوش خط و خالی بود
که از نادونی و سادگی زن بابام سو استفاده کرد و...
اون شب بیخواب شده بودم بلند شدم تو حیاط چرخی بزنم که صدای پچ پچی رو شنیدم صدا از مطبخ خونه می اومد رفتم آروم سمت صدا و گوشه ای قایم شدم در مطبخ خونه نصفه بود و بتول و میدیم دلم میخواست ببینم با کی داره حرف میزنه که
یهو با بلند شدن بتول کسی رو دیدم که مو به تنم سیخ شد
اون کسی نبود جز...
نازبانو داستانی از دهه ۳۰
https://eitaa.com/joinchat/1364656341C892be99676