شعری برای دزفول زادگاهم ناگهان ديدم كه دورافتاده ام از همرهانم مانده با چشمان من دودي به جاي دودمانم   ناگهان آشفت كابوسي مرا از خواب كهفي ديدم آوخ قرنها راه است از من تا زمانم   ناشناسي در عبور از سرزمين بي نشاني  گرچه ويران خاكش اما آشنا با خشت جانم   ها ... شناسم اين همان شهر است شهر كودكي ها خود شكستم تك چراغ روشنش را با كمانم   مي شناسم اين خيابان ها و اين پس كوچه ها را بارها اين دوستان بستند ره بر دشمنانم   آن بهاري باغ ها و اين زمستاني بيابان ز آسمان مي پرسم آخر من كجاي اين جهانم ؟ سوز سردي مي كشد شلاق و مي چرخاند و من درد را حس مي كنم در بند بند استخوانم   مي نشينم از زمين سرزمين بي گناهم مشت خاكي روي زخم خونفشانم مي فشانم   خيره بر خاكم كه مي بينم ز كرت زخمهايم مي شکوفد سرخ گلهايي شبيه دوستانم مي زنم لبخند و برمي خيزم از خاك و بدينسان مي شود آغاز فصل ديگري از داستانم شعر از استاد محمدعلی بهمنی ⛱کانال اشعار زیبا 《🍃🍂@asharziba🍂🍃》