💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
#پارت۳۲
محسن با یه نایلون پر از خوراکی برگشت خوراکی ها رو سمتم گرفت و گفت
_بفرمایید بخور تا حالت بهتر بشه
_ممنون
خوراکی ها رو گرفتم و کیکو باز کردم و مشغول خوردنش شدم
محسن هم رفت ردیف عقب نشست و شروع به خوردن کرد
چرا مامان و خاله هنوز نیومدن خیلی دیر کردن!
گوشیمو برداشتم و زنگ زدم به مامان
بعد از چندتا بوق برداشت
_سلام مامان کجا رفتید پس؟
_سلام عزیزم ما اومدیم این طرف خیابون لباس فروشی بود ما هم داریم خرید میکنیم
از کارشون خندم گرفت من انقدر استرس دارم مامان و خاله ریلکس رفتن خرید کنن
_از دست شما حالا دیگه بدون من میرید خرید؟!
مامان خنده صدا داری کرد و گفت
_شما فعلا کار داشتی بعدم مگه الان شما نمیخوای بری خرید انگشتر! پس خرجت از دوتا لباسی که ما خریدیم میزنه بالاتر شما کارتون تموم شد زنگ بزنید تا بیایم
_چشم
منشی از پشت میزش سرشو بلند کرد و گفت
_آقای سعادتی جوابتون آماده است
دلشوره عجیبی توی دلم افتاد من اصلا قدمی هم برنداشتم نکنه به خاطر اینکه دختر خاله پسر خاله ایم جواب منفی باشه شروع کردم ذکر گفتن و چشمامو بستم
با صدای محسن چشمامو باز کردم
تا نگاهش کردم سرشو انداخت پایین
_جواب اومد؟!
همون طور که سرش پایین بود با ناراحتی گفت
_اوم اومد
_خب چیشد؟
_چی بگم
_یعنی چی چی بگم خب جواب چیه؟!
_نمیدونم حسنا خانم انگار ما دوتا قسمت هم نیستیم!
با این حرفش ته دلم خالی شد دست خودم نبود یه قطره اشکم اومد پایین سریع پاکش کردم که نبینه
اما دید سریع لبخند زد و گفت
_شوخی کردم گفت جواب مثبته!
از این شوخی مسخره ای که کرده بود دلم میخواست خفش کنم اما انقدر این خبر خوشحالم کرد ناخودآگاه یه لبخند روی لبهام نشست و سرمو انداختم پایین
_ببخشید ناراحتت کردم میخواستم یکم شوخی کنم!
_اشکال نداره
_خب پس بلند شو بریم دنبال مامان اینا بریم خرید!
بدون هیچ حرفی ایستادم و پشت سرش راه افتادم.....
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby