دروغ نیست اگر بگوییم محبّت را جیرهبندی کردهاند ...
کسی را با مهربانی سر و کار نیست
و چشمهای حریص از روشنی حرفی نمیزنند ...
و دهانهای آلوده از راستی نمیدانند ...
و دستان کوتاه چیزی از سخاوت نمیفهمند ...
دروغ نیست اگر بگوییم
زمین طاعون زده است ...
دلها طاغوت زدهاند ...
چشمها طغیانیاند ...
دروغ نیست اگر بگوییم
فاصله زمین از ملکوت بیشترتر شده است ...
زمینیان در بند خطوطند ...
خطوط تفرقه
خطوط جهل و عناد
خطوط کج و ناراست
خطوط فقر و جنگ
و رابطهای بین مسألهی عشق و مهربانی نیست!
و رابطهای بین بودن و نبودن نیست!
ستارهها در تیررس تاریکیاند ...
اندیشهها زیر دست و پاهای جهلند
و اگر بیایید و پنجرهها را به رویتان ببندند؟
و اگر بیایید و دلها غبار گرفتهتر باشند؟
و اگر بیایید و یادمان رفته باشد که شما را خواسته بودیم؟
یادمان رفته باشد در آرزویتان پیر شدیم؟
یادمان رفته باشد برایتان ندبه گرفتیم؟
یادمان رفته باشد تا جمکران پیاده آمدیم؟
چهارشنبهها را توسّل گرفتیم؟
جمعهها را گریه سر دادیم؟
مگر میشود؟!
شما را از کودکیهامان مشق کردیم:
«آن مرد آمد!
آن مرد در باران آمد!
آن مرد با اسب آمد!»
مگر میشود؟!
شما را ندیده عاشق شدیم!
صدایتان را نشنیده پاسخ گفتیم!
دعایتان کردیم تا بیایید!
سالهای سال،
پدرانمان، مادرانمان و اجدادمان، شما را آرزو به دل شدند ...
کی میشود جهان را زیر پر و بالتان بگیرید؟
کی میشود جهان، محبّت شما را به رسمیت بشناسد؟
زیر پرچم عدالتتان، سر بگذارد!
کی میشود نام مهربانتان را بر لوح جانمان بنویسم؟
کی میشود با گل یاس به استقبالتان بیاییم؟
زمین را از گل محمّدی آذین ببندیم،
چراغ بیاویزیم بر سر در خانههامان،
و باز کنیم پنجرههامان را!
ظهور شما مبدأ تاریخ عشق است!
مبدأ تاریخ مهربانی است!
مبدأ تاریخ لبخند است!
سلام بر دلهایی که سرگردان شما هستند!
درود بر چشمهایی که نگران شما هستند!
هیچگاه این گونه حریص آمدنتان نبودیم!
هیچگاه این قدر آرزویتان ما را نکشته بود!
هیچگاه به این اندازه عاشقتان نبودیم!
که روزگار، روزگار بدی است!
روزگارِ سرسختی است!
زمستانها، ناتوانمان کردهاند از زیستن!
زمین یخبندانِ زخم و دربدری است!
زمین در معرض ویرانی و بیعدالتی است!
کی میآیی ای موعود؟!