{عـــاشــــقان ظـــهور}[³¹³]
هدایت شده از
آرزویبیـنالحرمــین"(:
اینقدر اون شب بهانه گرفت زینب هر جور بود آرومش کرد تا گفت بابات رفته سفر گفت عمه میگی بابا رفته سفر میگم باشه ، میگی عمو رفته سفر میگم باشه ، میگی علی اکبر رفته سفر میگم باشه ، اما مگه شیرخواره بی مادر سفر میره پس چرا رباب هی دستاشُ تکون میده