❢💞❢
❢
#عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《
#توبه_نصوح 》
[
#قسمت_چهل_وهشتم ]
انگار هیچ جا نبودم. توی مغازه بودم و نبودم. همه جا برایم قفس بود. انگار وسط ابرها بودم و چشمم هیچ کجا را نمی دید. گنگ بودم و سردرگم. حسام بودم اما حسام نبودم. حسام یک آدم تنها و خوش گذران بود که مرتب به مغازه اش می آمد و خودش را با عروسکش مشغول می کرد. پایه ثابت پارتی ها بود و نوشیدنی دلخواهش... حسامی که نه سر از کار کسی در می آورد و نه کسی اجازه نزدیک شدن به حریمش را داشت. حسام بودم اما نه آن حسامی که توی ذهنم به او فکر می کردم. به خدا بی احترامی نمی کردم و یا حتی او را انکار نکردم. اما آنقدر از او دور بودم که انگار فکر می کردم خودم تحت اختیار حسام بودنم نفس می کشم. نمی دانم به خودم خرده بگیرم یا بگویم حسام تنها که کسی را برای آموزش به موقع نداشت بهتر از این هم از آب در نمی آمد. دوست داشتم بیشتر بشناسمش. هنوز بلد نبودم نماز بخوانم اما خیلی وقت ها که به خودم می آمدم، می دیدم ساعت ها و دقیقه هاست که توی ذهنم با او حرف می زنم یا به حرف های حاج رسول فکر می کنم و غرق خدایی می شوم که نمی دیدمش. قرار مغازه را نداشتم و قبل از غروب مغازه را بستم. وقتی به خانه بازگشتم، برای اولین بار طی این چند سالی که تنها شده بودم، تلویزیون را روی آنتن ملی بردم. شبکه ها را بالا و پایین کردم و بی هدف روی یک کانال کنترل را رها کردم. مشغول خوردن غذا بودم که صدای تلاوت قرآن و بعد از آن اذان مغرب از تلویزیون پخش شد. بعد از فوت مادربزرگم این اولین بار بود که نوای قرآن و اذان را اینقدر واضح می شنیدم و توی خانه ام پخش می شد. گاهی در آپارتمانهایی که اجاره می کردم و نزدیک مسجد بود، صوت اذان را به اجبار می شنیدم. اما آن بی خیالی و لاقیدی کجا و این بی قراری کجا. روی کاناپه نشستم و تا انتهای اذان به تلویزیون زل زدم. دلم یک جوری بود. حسی داشت مثل شعف و دلشوره. اصلا انگار قاطی کرده بود. بلند شدم و رفتم وضو گرفتم اما نه طریقه درست نماز را می دانستم، نه مهر و سجاده داشتم و نه حتی می دانستم قبله کدام جهت است. خودم را به بالکن رساندم و سرم را به آسمان گرفتم و گفتم:
_ خدایا خسته شدم از خودم. اون راه مستقیمی که امروز حاج رسول می گفت زود زود بهش می رسیم، میخوام اون راه مستقیم رو بهم بدی. من دیگه هیچکس رو به غیر از تو ندارم.
همانجا توی بالکن نشستم و چندین دقیقه با خدا حرف زدم و سبک شدم. ماشینی جلوی منزل حاج رسول ایستاد و افرادی شبیه به یک خانواده از آن پیاده شدند و در آخر پسری بلند بالا که کت و شلوار به تن داشت و سبدی گل از جعبه ی ماشین درآورد، به دست گرفت و زنگ خانه ی حاج رسول را زدند. خوب که دقت کردم، محمدرضا بود. انگار یک لحظه کسی به ته قلبم یک نیشگول محکم گرفت. دهانم تلخ شد و روی صندلی توی بالکن نشستم به تماشا. همه وارد خانه شدند و من از فاصله پنج طبقه بالاتر از آن سطح، با حالی که دست خودم نبود و نمی فهمیدمش به قیافه ی محمدرضا با آن سبد گل توی دستش فکر می کردم.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal