❢💞❢
❢
#عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《
#رایحه_حضور 》
[
#قسمت_پنجاهوهشت]
نزدیک کافه کنار پارک توقف کردم ، پیاده شدم و نفس عمیقی کشیدم ، هوای آزاد خوب بود برای ذهن پریشانم !
گوشیم را برای نگاه کردن به ساعت از کیف در آوردم که تصمیم گرفتم سری هم به اینستا بزنم ، نمیدانم این الهام غیبی از کجا آمد که دستانم روی صفحه جستجوی اینستا شروع به تایپ کرد :
"Amir Ali. Navab"
بعد چند ثانیه جست و جو پیجش را پیدا کردم ،
چه آیدی ساده ای داشت این نواب ما !
خوشحال از این کشف بزرگ ، گوشیم را داخل کیف گذاشتم و زیر و ته کردن پیج نواب را به بعد موکول کردم .
آرام در کافه را باز کردم ،
صدای دلینگش بر خلاف قبل آرامم کرد
با نهایت آرامش به طرف میز همیشگی رفتم ، باز هم زود تر آمده بود !
بعد سلام و سفارش بدون حرف خیره هم ماندیم .
کاش ذهن خوانی بلد بودم ؛ مثلا می فهمیدم که در این زمان که سعید خیره در چشم هایم هست در چه فکری است ؟!
البته زیاد هم منتظرم نگذاشت :
ریحانه می خواستم راجب یه موضوعی حرف بزنم .
کیفم را روی میز جا به جا کردم :
می شنوم
_ یادته سال پیش گفتم دنبال گرفتن اقامتم هستم ؟!
با شک آره ای گفتم .
_ داره کم کم جور میشه ، اگه بخواییم برای اقامت تو اقدام کنیم باید سریع تر عقد کنیم .
چرا همیشه این پاتوق برایم اخبار ناگوار و غیر منتظره ای داشت؟! :
یعنی چی سعید ؟! اقامت چی ؟! عقد چی ؟! کشک چی ؟!
_ دندون به جیگر بگیر دختر ! من نزدیک دو ساله برای اقامت اقدام کردم ، دوندگی و خرج زیادی داشت ، حالا داره درست میشه ، خوب برای اینکه تو هم همراهم بیایی باید زودتر عقد کنیم تا بریم دنبال کار های تو
زبانم بند آمده بود اما سکوت جایز نبود !:
واسه خودت میبری و می دوزی ؟! تو اصلا از من نظر خواستی که ریحانه بیچاره تو میخوایی بیایی خارج یا نه ؟!
سفارش ها را آوردند ، آب میوه مرا جلویم گذاشت :
کی رفتن از این مملکت رو دوست نداره اخه؟!
بدون حتی ذره ای فکر محکم گفتم :
من ! من اینجا رو دوست دارم هیچ جا هم نمیخوام برم !
نا امید نگاهم کرد:
یعنی چی ؟! میشه مگه ؟؟؟
من این همه رفتم دنبالش که الان تو بگی نه ؟!
حرصی نگاهش کردم :
از من نظر خواستی مگه تو ؟! الانم کار خودت جور شده دیگه
_ بدون تو کجا برم من؟!
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal