. اگر به ديده ی ظاهر، نهانی از نظرم چو نورديده نشستی، درون چشم ترم اگر چه بی خبر از عالم خودم، امّا گمان مدار كه از تو ،هميشه بی خبرم اگركه راه درازی است، بين من با تو منم كـه در ره جُرم و گناه درسفرم بيـا زلال محبت ،دمی مرا درياب كه در شرار گناهان خويش شعله ورم چگونه با تو بگويم، اسير نفس شدم كه شرم می چكد از ديدگان خون نگرم بيا كه بال و پرم گناه سوزانده است دگر برای پريدن نمانده بال و پرم دلم گرفته كجایی، بيا اميد دلم ز های بدون تو خون شده، جگرم اگرچه فرصت عمرم كم است و ،فرصت نيست ولی هنوز، به راه وصال منتظرم تمام عمر دعای فرج به لب  دارم بدان اميد كه فيضی از اين دعا ببرم وفایيم» كه پُر از ظلمت است زندگيم بيا و نور بده برمن و شب و سحرم ✍ .