🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۴۷   قلبم بہ درد آمد. حس بے پناه شدن داشتم.مثل همون روزے ڪہ داییم تو خیابون دیدتم..مثل همون شبے ڪہ اون خانومہ از صف اول جدام ڪرد فرستادتم آخر صف… اون روزها هم نمیخواستم اشڪم پایین بریزه ولے اشڪهام فرمانبردار خوبے نبودند. آبرومو بردند! مثل امروز! نمیخواستم حاج مهدوے یا فاطمہ اشڪهامو ببینند . پشتم را بہ آنها ڪردم و وانمود ڪردم ڪہ چادرم رو درست میڪنم. سریع از زیر چادر اشڪهاے بی پناهم رو از روے گونہ هام پاڪ ڪردم. 🍃🌹🍃 فاطمہ ڪنار گوشم نجوا ڪرد. -عسل چتہ؟! چرا امروز اینطورے شدے تو.. جواب ندادم.بغضم رو قورت دادم و با غرور راه افتادم. حالا حاج مهدوے و فاطمہ جاموندند. ولی طولے نڪشید ڪہ عطر حاج مهدوے رو ڪنار خودم حس ڪردم. باز طبق عادت همیشگے ریہ هام رو پر از عطر آرامش بخشش ڪردم. او با لحن آرومے گفت: _ڪجا تشریف میبرید؟ راه از این طرفہ. 🍃🌹🍃 ایستادم. چشمهام تازه خشڪ شده بود. وقتے باهام حرف زد دوباره خیس شدند.نگاهش ڪردم. تمام اندامش رو بہ سمت من چرخانده بود ولے نگاهم نمیڪرد. تصویرے ڪہ مدام  در این چند مدت تڪرار میشد! میدونستم اینبار دیگہ بہ هیچ طریقے نگاهم نمیکنہ. ولے من فرصت داشتم. فرصت داشتم او رو با دقت بیشترے ببینم.👀 چشمهاے درشت وروشنش، ریشهاے یڪ دست و خرمایے رنگش..و ترڪیب بندے عضلہ هاے صورتش ڪہ خداوند با هنرمندے تمام نقاشیش ڪرده بود.!! فهمید نگاهش میڪنم. مردمڪ چشمهایش را مقابل صورتم چرخاند و ..یڪ…دو..سه.. نمیدونم چند ثانیه شد ولی نگاهم ڪرد.. اینبار در نگاهش سوال موج میزد و نفرت!! نگاهم رو ازش گرفتم چون واقعا نمیخواستم نظاره گر نفرتش باشم. 🍃🌹🍃 اگر فاطمہ اینجا نبود داد میزدم. هوار میڪشیدم ڪہ آهاے چه خبره؟! جرم من چیہ ڪہ اینطورے نگاهم میکنے؟! من شاید مثل فاطمہ پاڪ و باوقارنباشم.. ولے اونقدر شخصیت دارم ڪہ گدایے محبت تو رو نڪنم پس خودت رو نگیر… 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟