⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 123ستاره سهیل مینو در حال ریختن چای بود. -دوستم، کمک نیاز داری؟ زن عمو جونم گفتن بیان کمکتون. بعد هر دو آهسته و ریز ریز شروع به خندیدن کردند. -مامانمو دیدی؟ کیف کردی چقدر شبیهمه؟ ستاره انگشت اشاره‌اش را روی بینی‌اش گذاشت. -هیس! می‌شنوه! مینو سینی چای را برداشت و خانم مسن لاغر اندامی را که موهایش را مش کرده بود صدا زد. -مامان جان، چایی بیارم؟ -بیار عزیزم، به دوستت هم بگو بیاد بشینه پذیرایی بشه. مینو صورتش را به طرف ستاره چرخاند و چشمکی تحویلش داد. ستاره خنده‌اش را قورت داد و با یک نفس عمیق کنار عفت نشست. بعد از پذيرايي و گپ و گفت زنانه، خداحافظی کنان از خانه خارج شدند. وقتی سوار ماشین شدند، در جواب سوال عمو در مورد خانواده مینو، عفت جواب داد: «خیلی زن خوبی بود، مادر مینو! عین خودش اجتماعی و گرم. منکه حسابی ازشون خوشم اومد. تو مراسم و پذیرایی هم سنگ تموم گذاشتن.» عمو انگار در فکر بود که تنها با تکان دادن سرش، جواب تعریف و تمجيدهای عفت را داد. ستاره اما پیش دستی کرد و بجای عمو شروع به حرف زدن کرد. -راست میگه عمو! مامانش خیلی آدم با شخصیتیه. ازونا که انگار صدساله آدمو می‌شناسه. در ادامه راه ستاره سعی کرد از خوبی‌های مادر مینو و خاطرات نگفته‌اش پرده بردارد، تا محبت خانواده دوستش، در دل عمو جا باز کند. چند روزی از مراسم ختم نادعلی می‌گذشت و ستاره از اینکه اعتماد عمو و زنش را جلب کرده بود، در پوست خود نمی‌گنجید. ارتباط پیامکی‌اش با کیان کمتر و رسمی‌تر و با سعید بیشتر کرده بود. از طرف دیگر لباسی را که قرار بود برای رفتن به پارتی بپوشد، در کنار نظرات سرسختانه مینو سفارش داده بود. روز مهمانی هم مشخص شده بود و مینو طوری برنامه‌ریزی کرد که ستاره با هیچ مشکلی مواجه نشود. تلفن خانه که زنگ زد، ستاره فال گوش پشت در اتاق ایستاد و به حال و احوال‌پرسی عفت گوش می‌داد. -خوبی مینوجان؟... الحمدلله... ستاره هم خوبه، مامان چطورن؟ سلامشون برسون. فردا شب؟ نه عزیزم اگه یه شب دیگه بود حتما مزاحمتون می‌شدیم. ستاره چنان پشت در، از خوشحالی به هوا پرید که آرنج دستش محکم به دستگیره در برخورد کرد. دستش را جلوی دهانش گرفت تا صدای آخ و ناله‌اش بیرون نرود. -مبارکت باشه عزیزم، ایشالا صد و بیست ساله بشی. نه باور کن فردا شب دوست احمد آقا دعوت کرده، نمی‌تونیم بیاییم. ستاره از طرف ما میاد، قربونت برم.. خدانگهدار. تلفنش که تمام شد، شیرجه‌زنان خودش را روی تخت پرت کرد و به مینو پیام داد. -وای مینو عالی بود. بیچاره دلش می‌خواست بیاد. -خبر نداره چه آشی پختیم براش که نتونه بیاد. خنده‌اش را در لابه‌لای پتوی جمع‌ شده‌اش که مقابل دهانش گرفته بود، خفه کرد. دوباره یک پیام از مینو داشت. -راستی، لباست رسید. بذار ازش عکس بگیرم، سیندرلا خانم. و ستاره چشمان مشتاقش را به صفحه گوشی دوخت تا عکس زیبای لباس مهمانی‌اش را زودتر ببیند. 💐🌸اشوراییان منتظر🌸💐