⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
ستاره سهیل ۱۳۱
مینو قهقههای سر داد که باعث شد تعادلش را از دست بدهد، دستش را به دیوار تکیه داد.
- پاشو بیا بیرون. اومده کز کرده اینجا! اینقدر امل بازی در نیار، اینا همه مثل بردارایه نداشتتن.
سرش روی گردنش نمیایستاد و مدام این طرف و آن طرف میرفت، خواست از اتاق خارج شود که ستاره با لحن پریشانی صدایش کرد.
- مینو!... من... یه حال بدیام...
-خوب میشی، یه تکون به خودت بده، بیا بیرون.
-مینو... من یه چیزی دیدم، قلبم داره میاد تو دهنم.
چشمان چرخان مینو روی ستاره ثابت و ترسناک شد.
-چی دیدی؟ هان!
-چند نفر بیرون...پشت باغ... داشتند سر یه چیزیو میگرفتن... خیلی بهنظر مشکوک بودن...
مینو وسط حرفش پرید.
-توهم زدی، بابا! حتماً زبالهای چیزی بوده...آهان! کارگرای ساختمونی دارن اون پشتو بازسازی میکنن... ببین واسه چه مزخرفاتی منو حیرون کردی من عقب افتادم از بقیه.. بیا... آ.. مجلس تموم شد... اَه.
خودش را به سمت ستاره کشاند و دستش را محکم گرفت، دستان ستاره مثل یخ سرد بودند و دستان مینو مانند آتش گداخته.
فضای سالن، آرامآرام رو به روشنایی رفت و موسیقی بیکلام و ملایمی جایگزین موسیقی تند چند لحظه قبل شد، که در کم شدن سردرد ستاره بیتاثیر نبود.
فضای سالن بهکلی تغییر کرده بود و آرامتر بهنظر میرسید. غذای سلفسرویس روی چند میز به زیبایی طراحیشده بود. شاید اگر همان لحظه ورود، پذیرایی انجام میشد، ستاره اشتهای بیشتری برای غذا خوردن داشت.
سرش را نزدیک گوش مینو برد تا در آن همهمه گفتوگوها و خندهها، صدایش را بشنود.
-من میخوام برم، مینو! دیرم شده!
مینو انگار در حالوهوای دیگری باشد؛ آرایش صورتش پاکشده بود و موهای بازش به بازوی خیسش چسبیده بود.
یاد حرف گیلاد افتاد که با دیدن مینو گفته بود، "این چیه پوشیدی! شبیه ارواح شدی!" ولی حتی با این حرف هم، چیزی از اعتمادبهنفس مینو کم نمیکرد.
-چی میگی؟ بلندتر بگو، نمیشنوم!
-میگم، میخوام برم. دیرم میشه تا برسم خونه.
- ای بابا! میذاری یه چیزی کوفت کنیم یا نه!..
وقتی نگاه دلخور ستاره را دید لحنش را عوض کرد.
-چشم گلم! میریم. .. یچیزی بخور جون بگیری.
سعید روی زمین نشسته بود و با ژستی خاص درحال قلیان کشیدن بود. مینو همیشه از غرور سعید تعریف میکرد و ستاره دلش برای چنین تکبری ضعف میرفت.
مینو را به حال خودش رها کرد و کنار سعید نشست و بدون مقدمه گفت: «سعید! مینو خیلی ازت تعریف میکنه. میگه مایکی هم انگار خیلی بهت وابسته شده»
سعید دود قلیان را از دهانش بیرون داد و بالا رفتنش را نگاه کرد.
- محراب صدام کن... مایکی موجود دوست داشتنیه... البته خب مراقبت ویژه نیاز دارن چون بدنشون استعداد رشد انواع باکتریها رو داره، ولی در کل سگو بیشتر از گربه دوست دارم.»
ستاره انگار برگ برندهای به دستش افتاده باشد، بیشتر بهطرف محراب چرخید.
-مایکی که ماهه! ولی من از این نره غولی که تو حیاطه خونه است زیاد خوشم نمیاد، ترسناکن واقعا!
انتظار داشت، محراب با این حرف از خنده ریسه برود، اما بجایش گفت:
«میدونی چیه! بنظرم سگام مثل آدمان... گنده لاتاشون ممکنه یه قلب کوچیک و مهربون داشته باشن ولی اون خوشکل مامانیا... حتما پشت اون صورت نایسشون یه قلب پلاستیکیه... کی میدونه!
ستاره بدون هیچ واکنشی به محراب خیره شده بود، هم میترسید هم دلش میخواست محراب بیشتر حرف بزند، چقدر طرز حرف زدنش را دوست داشت.
-میگم این گردنبندت خیلی خوشگله، اینو بخاطر گروه انداختی گردنت؟
محراب انگار دلش نمیخواست زیاد درباره گردنبند توضیح بدهد با همان غروری که مینو از آن تعریف میکرد، یقه لباسش را مرتب کرد و گفت : «هدیه مادربزرگمه!»
و بعد دوباره مشغول قلیان کشیدن شد.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
🇮🇷 عاشورائیان منتظر 🇵🇸