⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
📚
#رمان
135ستاره سهیل
با این حرف مینو، احساس بدی تمام وجودش را گرفت. چینی به ابرویش انداخت و گستاخانه پرسید:
«منظورت چیه؟»
-وای، خدا! یعنی نمیفهمی موضوع به این سادگیو؟
ستاره باز هم دلخور شد، خواست چیزی تایپ کند که جواب مینو سریعتر از چیزی که انتظارش را داشت رسید.
-ببین تحول اینا، مثل بمب میترکه. عین خودت! بعد شماها میشین الگوی بقیه. چرا؟ واضحه! چون از مذهب یا مذهبیا زخم خوردین، پس انگیزه بیشتری برای پیشرفت تو مراحل عرفانو دارین. مثل خودت که همه دارن به پیشرفتت حسودی میکنن.
بعد از خواندن پیام مینو، دلخوری وچین پیشانیاش تبدیل به لبخند کمرنگی روی لبانش شد.
" مینو به چه چیزایی فکر میکنه... اون کجارو میبینه... من کجا رو... جالبه... بقیه بهم حسودی میکنن"
حرف مینو، اثر خودش را گذاشت و شکی که به جانش افتاده بود را محو کرد.
صبح روز بعد، با عجله از خواب بیدار شد و چون زمان کمی برای رسیدن به کلاس داشت، با آژانس راهی دانشگاه شد.
قدمهایش را تندتر برمیداشت تا قبل از آمدن استاد، وقت کافی برای صحبت با مینو درباره جذب دوستان مذهبیاش داشته باشد.
پایش را که داخل کلاس گذاشت، حس عجیبی پیدا کرد. به نظرش رسید دلسا جایش را عوض کرده بود و پشت به او با دوست سلطانی، درس خوان کلاسشان، حرف میزد. نمیدانست دلسا چه حرفی میتواند با او داشته باشد.
دوباره آن حس ناخوشایند دایرهوار را در اطرافش حس کرد. قدمهایش را کوتاهتر برداشت و از ردیف اول به سمت انتهای کلاس گام برداشت، که چیزی از ته قلبش فرو ریخت.
سعی کرد پریشانی حال ناگهانیاش را، در صدایش منعکس نکند.
-خوبی مینو؟
صدایش را پایینتر آورد.
-چرا کلاس یجوریه همه تو خودشونن چی شده؟
نگاهش را به طرف در کلاس چرخاند که آرش را دید و بیشتر متعجب شد. برخلاف همیشه که لبخند، از روی لبهایش نمیافتاد، عصبانی و ناراحت به نظر میرسید.
همانطور که نگاهش به آرش بود، با دست راستش شانه مینو را تکان داد.
- میگم چی شده؟
تازه چیزی در ذهنش جرقه زد. لباس سیاه آرش.
مینو که به نقطهای از ردیف جلو خیره مانده بود، با تکانهای شدید شانهاش، یکدفعه به ستاره خیره شد. نگاهی که ستاره را ترساند. نمیدانست نگاه مینو غمگین بود یا ترسناک، هرچه بود رازی در خودش پنهان داشت.
بعد ناگهان تغییر حالت داد و خودش را از روی دسته صندلی جلو کشید و محکم ستاره را در آغوش کشید. صدای هقهق گریه مینو در گوشش مثل طبل صدا میداد و قلبش را میتکاند.
با گریه او، بقیه بچههای کلاس هم صدایشان بلند شد. هاج و واج سرش را چرخاند، یعنی دلسا هم گریه میکرد؟
سر مینو را که روی شانهاش بود، در آغوش گرفت. همزمان که میگفت:
-بابا به منم بگین...
نگاهش به ردیف جلو افتاد، آن دختر دلسا نبود، بند قلبش پاره شد.
صندلی دلسا مابین دو همکلاسیاش بود و از آن ردیف آخر، داشت گلهای رز سفید و قرمز را میدید که روی صندلی برایش دهنکجی میکردند.
کمی سر مینو را با دستانش عقب داد. صورت گندمگون مینو و چشمان ماشیاش سرخ شده بود.
در صورت ستاره هم علامت سوال بزرگی جا گرفته بود.
-س... ستاره... دل... سا... میگن... مرده...
و بعد مانند فنری که در برود، دستان ستاره شل شد و سر مینو دوباره به اغوشش رها شد؛ مینو که حرف میزد، ارتعاش صدایش از روی مقتعه و قلب ستاره رد شد و رگی در سرش را لرزاند.
-ستاره... ما... خیلی... بد باهاش... رفتار کردیم... خودمو... نمی... بخشم.
تلاش کرد کلمهای به زبان بیاورد، اما چنان شوک شده بود که انگار توانایی تکلّمش را به یک باره از دست داد.
-دل...
زبانش با همان کلمهی دل قفل شد و بقیه حرفش را با زبان اشک ادامه داد.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
🌹عاشورائیان منتظر🌹