عاشورائیان منتظر
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 166ستاره سهیل ستاره بغض کرده چند قدم جلو رفت، در حالی که فکش از سرما و افت‌فشار می‌ل
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 167ستاره سهیل بعد از آن شب تلخ، که برایش اندازه چند قرن گذشت دوباره به روال زندگی‌اش برگشته بود. خودش را مشغول درس و دانشگاه کرد. به دور از چشم عمو، در مراسم شکرگزاری و جلسات روشنگری شرکت می‌کرد. اینکه رفتار عمو فرقی با قبل از دست‌گیری‌شان نداشت، تا حدی خیالش را راحت می‌کرد. فعالیتشان در فضای مجازی و شبکه‌های اجتماعی گسترده‌تر شده بود. مدام از کشته‌های اعتراضات حرف می‌زدند و خبر پخش می‌کردند. -بچه‌ها، ما به جز کیان و دلسا خیلی‌های دیگه رو از دست دادیم... نباید فقط به این دوتا بپردازیم، بقیه شهدای ما مظلوم واقع شدن... مثلا سارا... این عکسو ببینین، چقدر این دختر خوشکله... ستاره پیام‌ها را خواند و عکس را باز کرد. دختری با موهای طلایی که دوطرف سرش آنها را خرگوشی بسته بود و بنظر شانزده سالش می‌رسید. -سارا رو تا حد مرگ شکنجه‌‌اش کردن... و بعد به کما می‌خوره، وقتی هم که می‌میره جسد شو به خانواده‌اش تحویل نمیدن. و دوباره عکسی را باز کرد که مینو زیرش نوشته بود، بعد از شهادتش. حالش از دیدن صورت له‌ شده‌ای که هیچ‌چیزش مشخص نبود بهم خورد. دندان‌هایش را به هم می‌سایید. -قاتلای عوضی... این دختر خیلی بچه است، اگه دختر خودتونم بود همین کارو می‌کردین؟ وجودش پر از خشم شد. صفحه واتساپ را که خاموش شده بود، با حرکت سر انگشتش باز کرد. -مینو، این سارا کیه؟ تو گروه خودمون بوده؟ جواب رسید. -یه بدبختی، مثل کیان! حتماً باید تو گروه خودمون باشه، گفتم که به اینا بیشتر ظلم شده چون حرفی ازشون نیست، گمنامن... با همین شهدای گمناممون که کسی نمی‌شناسشون زیاد مثل کیان، باید تب انتقاممون از رژیمو داغ نگه داریم. همیشه با حرف‌های مینو خیلی زود قانع می‌شد و خودش را از فکر کردن، راحت می‌کرد. چند وقتی بود که ارتباطش را با بسیج، به بهانه درس هایش قطع کرده بود. احساس می کرد اگر با اینجور آدم‌ها، رفت و آمد داشته باشد در خون کیان و دلسا و خیلی‌های دیگر شریک می‌شود. رابطه‌اش با محراب هم بیشتر شده بود و این موضوع را زمانی که با مینو به کافه رفته بود، در میان گذاشت. -خاک تو سرت، یعنی من این همه زحمت کشیدم تو از همه چیز کنده بشی و تو عرفان اوج بگیری... رفتی اَد، دل دادی به محراب؟ خُله! عشق و عاشقی تو کار مجاهدت سمه، می‌فهمی؟ ستاره نگاه پر مهری به فنجان قهوه روبرویش انداخت. -آخه، محراب با همه فرق داره... جنسش یه جور خاصیه... نمی‌دونم چه جوری بگم... یه حس حمایتگری داره که تا حالا هیچ پسری، بهم این حسو نداشته. مینو شکلات خوری را به طرف خودش کشید. - حالا شدیم ما نفهم! -منظورم این نبود. -منظورت هرچی که بود،با احتیاط برو جلو. به نظر من که محراب زیادم بهت علاقه نداره. این توهمات ذهن خودته. هرکی به فکر هرکی بود، یعنی دوستش داره؟ مثلاً یه بار تو پارتی برای مایکی غذا آورد، یعنی مایکی باید عاشقش بشه؟ از این حرف چهره‌اش درهم رفت. -خیلی لوسی، مینو! من دارم جدی باهات حرف می‌زنم. خنده مینو، مثل استارت ماشین توی ذوق زد. -برو، بابا! هوا برت داشته. ستاره لب برچید و به مایع قهوه ای داخل فنجان اش خیره شد. @Ashooraieanamontazer