⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
ستاره سهیل(١۴)
-میام عمو جون! نگران نباش.
-تا ۱۲ خونه باشیها!
-آخه عمو..!
- آخه نداره، ماشین داری یا بیام دنبالت؟
- دوستم ماشین داره، میام خودم.
-منتظرتم عمو، خداحافظ.
وقتی ستاره برگشت، کیان هنوز روی نیمکت نشسته بود. یکدستش را زیر چانهاش قرار داده بود و پایش را ریتمیک تکان میداد، انگار که داشت ترانهای را زیر لب زمزمه میکرد.
با دیدن ستاره، از جا بلند شد و در حالی که لبه کتش را صاف میکرد، جلو آمد.
نگاه پرسشگرانهای به ستاره کرد.
جواب گرفت:
-فعلا بخیر گذشت، ولی باید زود برگردم خونه.
کیان نفس راحتی کشید و با لبخندی صمیمانه گفت: «خب پس بریم»
ستاره به طرف کیفش رفت تا آن را بردارد، کیان پیشدستی کرد.
-اجازه بدین من بیارم.
ستاره با لبخند کمرنگی تشکر کرد.
همانطور که از مسیر سنگفرششدهای که انبوه درختان بید احاطهاش کرده بود میگذشتند، کیان با تردید پرسید:
«ببخشید! من میتونم ستاره صدات بزنم؟»
ستاره دوشادوش کیان قدم میزد، صورتش را بهطرف او چرخاند. به چشمانش خیره شد و بهمعنای" بله" چشمانش را با آرام رویهم گذاشت.
کیان احساس کرد در برابر لطفی که در حقش شده، تنها اجازهی لبخند زدن دارد.
نزدیک میزها که رسیدند، صدای بههم خوردن قاشق و چنگال به گوششان رسید.
کیان کمی جلوتر رفت. صندلی کنار مینو را عقب کشید تا ستاره بنشیند.
مینو که تازه گوشیاش را کنار گذاشته بود، با ناراحتی پرسید:
«بهتر شدی ستاره؟ الهی بمیرم برات! این دلسای عوضی دیگه زده به سیم آخر. بیا یه چیزی بخور.»
-ولش کن حالم ازش بهم میخوره .
کیان دستی به موهای بالا زدهاش کشید. با ژستی خاص گفت:
« میگم زودتر براتون غذا بیارن، که سریع برین خونه و داستان نشه .»
ستاره سرش را پایین انداخت. کمی صدایش را نازک کرد.
-ببخشید واقعاً! امشب برنامتون خراب شد.
چیزی در دل کیان، قلقلکش داد.
کمی جلوتر رفت، به طوری که مینو صدایش را نشنود، نزدیک گوش ستاره گفت: «فدای سرت جانم! چکار کنم که امشب دلم خرابت شد.»
و بعد درحالیکه میگفت: «مراقب خودت باش»، بهطرف یک گارسون که پیشبند سفیدی پوشیده بود، رفت
میز ستاره و مینو را نشان داد و سفارشات لازم را کرد.
چند دقیقه بعد، گارسون میزشان را با غذاهای متنوع و انواع دسرها پر کرد.
مینو درحالیکه داشت چنگالش را داخل ظرف سالاد فرومیکرد، گفت:
«این هویج چرا دم به تله نمیده؟»
چنگال را انداخت و با دست هویج را در دهانش انداخت.
-عاشق صدای کریچ کریچ هویجم..اوووم...
ستاره بالاخره خندهاش گرفت.
-اتفاقاً بهت میاد، فقط دو تا گوش دراز کم داری.
هر دو از ته دل خندیدند.
ستاره قاشقش را روی میز رها کرد. هنوز مقداری از رولت و برنج در بشقابش باقی مانده بود.
مینو با دهان پر گفت: «بخور، بابا..» لقمهاش را بهسختی فرو برد.
-همین؟ سیر شدی؟
ستاره اوهومی کرد.
-نگرانم. باید زودتر برگردم. تو که نمیدونی تو دلم چی میگذره.
بغضی گلویش را گرفت. نم اشکی در چشمان قهوهایاش برق زد. از طرفی نمیخواست درباره خانوادهاش حرف بزند از طرف دیگر، اتفاقات چند ساعت گذشته، کاسه صبرش را پر کرده بود. طوری که با کوچکترین اشاره، نم اشکانش تبدیل به سیل ویرانگری میشد.
- بیخیال، بابا! این یارو رو خیلی جدیش گرفتیها. حالا یه چیزی پَروند. یعنی فکر میکنی این حرفها نظر کیانو نسبت به تو تغییر میده؟
مینو این جمله را گفت و بعد موشکافانه به حالت صورت ستاره که درهم رفته بود خیره شد.
🌹عاشورائیان منتظر🌹