دلتنگ که باشی ، بهار بیاید یا نیاید هیچ فرقی نمی کند! تو تنها عبور ماه و سال را نظاره می کنی بی آنکه ... لباس تازه ی هر فصل را ، پوشیده باشی! دیگر هیچ ستاره ای در آسمان ، چشمانت را خیره نمی کند! هیچ لبخندی ، دلت را نمی لرزاند! و مادامی که به رسم تنهایی ، کنار پنجره ایستاده ای همه ی اجسام را ، به یک رنگ و شکل می بینی! دلتنگ که باشی ، دنیا برایت اتاق کوچکی می شود ، که تنها از روی بغض خستگی... و بی حوصلگی روزگارت را در آن سپری می کنی! دلتنگ که باشی ، به خاموشی رو می آوری به دردها پناه می بری و زمانی که طنین آه آشیانه ای را که در سکوتی محض روی خاطره هایی که ساخته ای ویران می کند... به اشک مجال روییدن می دهی! دلتنگ که باشی ، آنقدر از زمین فاصله می گیری که هیچ احساس ملموسی ، حتی به گاه سرودن شعری تازه ، تو را به حقیقت زندگی باز نمی گرداند! دلتنگ که میشوی دلت میخواهد کاش کسی نبود که به تو گیر دهد و دلت می خواهد تو با خیال راحت بنشینی لب پنجره و یک سیگار را آتش بزنی و دود کنی و مثل این ناشی ها دود سیگار را از دهانت بیرون بدهی... شاید اگر بیرون کسی مرا نمیشناخت و ... دلم میخاست در باران راه بروم ... و سیگار بکشم...