مردی وارد خانه خود شد...
همسرش را در حال گریه دید. علت را جویا شد.
همسرش گفت: گنجشکهایی که بالای درخت هستند، وقتی بیحجابم، مرا نگاه می کنند بیم آن دارم این امر معصیت باشد! مرد بخاطر عفت و خداترسی همسرش پیشانیش را بوسید. تبری آورد و درخت را قطع کرد.
🍃پس از یک هفته روزی زود از کارش به خانه آمد و همسرش را در آغوش مردی آرمیده یافت!
با دیدن این صحنه فقط وسایل مورد نیازش را برداشت و از آن شهر برفت.
به شهر دوری رسید که مردم آن شهر مقابل کاخ پادشاه جمع شده بودند.
وقتی علت را جویا شد، گفتند: از گنجینه پادشاه دزدی شده! در این میان مردی که بر پنجه پا راه می رفت از آنجا عبور کرد. مرد پرسید: او کیست؟
🍃گفتند: این عابد شهر است و برای اینکه خدای نکرده مورچهای را زیر پا له نکند، روی پنجه ی پا راه می رود!
🍃مرد گفت: بخدا دزد را پیدا کردم مرا نزد پادشاه ببرید. او به پادشاه گفت: عابد همان کسی است که گنجینه تورا دزدیده است! شیخ پس از بازجویی به دزدی اعتراف کرد. پادشاه از مرد پرسید: چگونه فهمیدی که او دزد است؟
🍃مرد گفت: تجربه به من آموخت وقتی در احتیاط افراط شود و در بیان فضیلت زیاده روی، بدان که سرپوشی است برای یک خطا!