آینده سازان ایران
﷽ #رمان #پارت_صد_و_هشتادم از عصبانیت مثل دو کاسه آتش می‌جوشد و می‌دانستم تا مجید را از این خانه بیرو
به جان عاشقش برسانم، گوشی را از بالکن به پایین پرتاب کرد تا صدای خُرد شدن موبایل، هم به من و هم به مجید بفهماند که دیگر راهی برای ارتباط با همدیگر نداریم و مجید دست بردار نبود که باز به در می‌کوبید و با بی‌تابی صدایم می‌کرد. پدر به سمت تلفن رفت، سیم تلفن را قطع کرد و با دهانی که انگار آتش می‌پاشید، بر سرم فریاد زد: «آهای! سلیطه! اگه پشت گوشِت رو دیدی، این پسره بی‌شرف هم می‌بینی! طلاق می‌گیری، انقدر میشینی گوشه این خونه تا بپوسی!!!» و من همانطور که روی زمین افتاده بودم، از درد شانه و غم بی‌کسی گریه می‌کردم و زیر لب خدا را صدا می‌زدم تا از کودک بی‌دفاعم حمایت کند تا بلاخره پدر رهایم کرد و رفت. به هر زحمتی بود، خودم را از زمین کَندم و با قدم‌های بی‌رمقم به سمت اتاق خواب رفتم. چادرم را از روی چوب لباسی برداشتم و برای دیدار مجید، پاهای ناتوانم را روی زمین می‌کشیدم تا به بالکن رسیدم. از ضرب در زدن های مجید، در بزرگ و فلزی حیاط به لرزه افتاده و شاید حضورم را در بالکن احساس کرد که قدمی عقب رفت و نگاهی به طبقه بالا انداخت. دستم را به نرده بالکن گرفته بودم تا تعادلم را حفظ کنم و در برابر نگاه منتظر و مشتاقش، لبخند کمرنگی نشانش دادم تا قدری قلبش قرار بگیرد. با اشاره دستم التماسش می‌کردم که از اینجا برود و او مدام چیزی می‌گفت که نمی‌فهمیدم و دیگر توان سرِ پا ایستادن نداشتم که از چشمان عاشقش دل کَندم و به اتاق بازگشتم. با نگاه بی‌رنگم کف اتاق را می‌پاییدم تا روی خُرده شیشه‌ها پا نگذارم و بلاخره خودم را به کاناپه رساندم و همانجا دراز کشیدم که دیگر جانی برایم نمانده بود. ظاهراً کابوس امشب با همه درد و رنج‌های بی‌پایانش تمام شده و حالا باید منتظر تعبیر فردای این خواب وحشتناک می‌ماندم که پدر برای من و زندگی‌ام چه حکمی می‌دهد و به کدام شرط از شرایط ظالمانه پدر نوریه راضی می‌شود. به پهلو روی کاناپه دراز کشیده و از درد استخوان‌های شانه‌ام ناله می‌زدم که دیگر کمردرد و سردرد فراموشم شده و تنها به یاد مظلومیت مجیدم، اشک می‌ریختم و باز بیش از همه دلم برای حوریه می‌سوخت. می‌توانستم احساس کنم که پا به پای من، چقدر رنج کشیده و باز خدا را شکر می‌کردم که صدمه‌ای ندیده و همچنان با نرمش پروانه‌وارش در بدنم، همدم این لحظات تنهایی‌ام شده است. با چشمانی لبریز حسرت به تماشای جهیزیه‌ام نشسته بودم که روزی مادر مهربانم با چه شوق و شوری برایم تهیه کرد و به سلیقه خودش این خانه را برای تنها دخترش آماده کرد و هنوز ده ماه از این زندگی نگذشته، همه اسباب نوعروسانه‌ام بخاطر فتنه نامادری‌ام در هم شکست، همسر عزیزم از خانه خودش اخراج شد و پدرم حکم به طلاق یا طرد همیشگی‌ام از این خانه داد و چقدر خوشحال بودم که مادرم نبود و ندید پدرم بخاطر زن جوان و طنازش، دختر باردارش را چطور زیرِ لگدهای سنگینش می‌کوبید. درِ بالکن باز مانده و من نه از خنکای شب بندر که از هجوم غم و غصه، لرز کرده و توانی برای بلند شدن و بستن در نداشتم که همانطور روی کاناپه در خودم مچاله شده و بی‌صدا گریه می‌کردم که بار دیگر صدای در حیاط به گوشم رسید. گوش کشیدم تا ببینم چه خبر شده که صدای عبدالله را شنیدم. با پدر کلنجار می‌رفت و می‌خواست مرا ببیند و پدر در جواب دلواپسی‌های عبدالله، فقط فریاد می‌کشید و باز به من و مجید ناسزا می‌گفت. نمی‌دانم چقدر طول کشید تا بلاخره صدای قدم‌های عبدالله در راه پله پیچید. چند بار به در زد و همانطور که با نگرانی صدایم می‌کرد، دستگیره را به سمت پایین کشید که در باز نشد و تازه متوجه شدم پدر در را به رویم قفل کرده است و صدای عبدالله به اعتراض بلند شد: «بابا! چرا در رو قفل کردی؟ کلید این در کجاس؟» و پدر زیر بار نمی‌رفت که در را باز کند و عبدالله آنقدر اصرار کرد تا سرانجام کلید را گرفت و در را باز کرد. از همان روی کاناپه سرم را بلند کردم و دیدم عبدالله از وضعیت به هم ریخته خانه وحشت کرده و نگران حالم شده بود که به سرعت به سمتم آمد. پای کاناپه روی زمین نشست و آهسته صدایم کرد: «الهه جان! حالت خوبه؟» حالا با دیدن برادر مهربانم سیلاب اشکم سرازیر شده و نمی‌خواستم پدر صدایم را بشنود که از هجوم گریه بی‌صدایم، چانه ام به لرزه افتاده بود. عبدالله روی دو زانو خودش را بیشتر به سمت کاناپه کشید و زیر گوشم گفت: «مجید بهم زنگ زد گفت بیام پیشت، خیلی نگرانت بود!»... به قلــــم فاطمه ولی نژاد تعجیل‌‌درفرج‌آقا صلوات اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran