🎬: باز هم از لوح محفوظ خدا خبری در آسمان هفتم پیچید. خبر آمد، خبری در راه است.... خبری که برای همه، خصوصا عزازیل مهم تر از خبر قبل بود گویا خدا اراده کرده بود تا از موجود جدیدی پرده برداری کند که به فرموده ذات اقدس حق، قرار بود خلیفه الله شود، یعنی این موجود جانشین خدا گردد و با زبانی ساده تر، خدا می خواست نفر دوم بعد از خودش را به مخلوقاتش معرفی کند؛ خدا می خواست درجه و نشانی به این موجود دهد که تا به حال هیچ کس را به این درجه مفتخر نکرده بود. فرشتگان به عزازیل ظنین شدند که شاید این جانشین خداوند حارث باشد که عزازیل می نامیدندش و عزازیل لبخند تفاخر می زد و از روی تکبر سری تکان می داد که آری، من به عنوان بزرگ تمام مقربین آسمان هفتم به این مقام نائل می شوم که خبر را تمام و کمال به گوشش رساندند: «خدا اراده کرده که موجود جدیدی بیافریند که جانشین او شود.» و در اینجا بود که اهالی آسمان هفتم فهمیدند که آن موجود عزازیل نمی تواند باشد، چرا که او سالهاست در عرصه این عالم است و خودنمایی می کند و قرار است این موجود خلق شود و در این زمان بود که حسادت عزازیل شعله ور شد و با خود می گفت: یعنی چه؟! مگر با وجود من می شود موجودی خلق شود که بالاتر از من مقام گیرد؟! که نفر دوم بعد از خدا باشد؟ که هنوز نیامده و از گرد راه نرسیده بر ما سروری کند؟! حس حسادت عزازیل به همراه تکبر و غرورش دم به دم بیشتر می شد، او باید کاری می کرد که جلوی ارادهٔ خداوند را می گرفت تا این خلق جدید، آفریده نشود. پس به کنکاش پرداخت و متوجه شد که این موجود قرار است از خاک زمین خلق شود. عزازیل باید تا دیر نشده دست می جنباند و کاری می کرد، باید برای برتر بودن خودش تلاش می کرد، پس نقشه ای مرموزانه کشید و خیلی بی صدا پرواز کرد و از آسمان هفتم به زمین آمد. در فرصتی مناسب آهسته در گوش زمین نجوا کرد: ای ارض خاکی می دانی چه خبری در آسمان پیچیده؟! زمین گفت: ای حارث! چه خبر شده که تو را بر آن داشته به زمین سری بزنی؟! حارث آه کوتاهی کشید و گفت: گویا خداوند خبر از خلق جدیدی داده است و قرار است کالبد این خلق جدید از خاک تو باشد. زمین با تعجب گفت: این که خوب است و جای بسی افتخار برای من دارد. عزازیل صدایش را پایین تر آورد، انگار می خواست راز مهمی را فاش کند و گفت: می دانی که من یکی از مقربان درگاه الهی هستم و خبرهایی از غیب دارم، من می دانم کسی که قرار است از تو خلق شود، روی زمین نافرمانی خدا می کند، جنگ و خونریزی راه میاندازد، پس در آخر تو ضرر می کنی، چرا که آتش این نافرمانی دامن تو را می گیرد و چون این موجود از جنس توست، تو هم به آتش خشم خدا میسوزی. زمین نگران شد و گفت: من چکار می توانم کنم که این آتش دامانم را نگیرد. حارث که تمام حرفهایش از پیش تعیین شده و طبق نقشه بود گفت: کاری ندارد، اجازه نده که از خاک تو برای خلق آن موجود خون ریز بردارند. زمین یکّه ای خورد و گفت: یعنی جلوی ارادهٔ خدا بایستم؟! من را یارای این نافرمانی نیست! نمی توانم فرمان خالق خودم را نادیده بگیرم. عزازیل نگاهی بی روح به زمین کرد و گفت: لازم نیست علنا مخالفت کنی، عجز و لابه کن، به درگاه خدا خواهش و التماس کن که آن موجود را از خاک تو خلق نکنند و اگر خواهش هایت اثری نداشت، نهایتا به کسانی که می آیند تا از خاک تو به آسمان ببرند، اجازه بردن نده، این کار را که می توانی بکنی؟! زمین سخت در فکر فرو رفت، انگار حرفهای عزازیل او را قانع کرده بود و می خواست آنچنان به درگاه خدا ناله زند تا خدا در تصمیمش تجدید نظر کند. ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی @BACHE_HEZBOLLAHi