چشم انتظار لحظه‌های بی‌بازگشت بودم... نگاهم در افقی دوردست پیچید و در آن نزدیکی چون نخلی بلند قامت ایستاد و همچون خورشیدی درخشان بر تمام جاده‌های دور و دراز سایه افکند... منتظر لحظه‌های زیبای رسیدن وامدن بودم و نمی‌دانم که در آن دوردست‌ها و در آن افق ناپیدا چه دیده بودی که حالا دارد یکی یکی خودش را به ما نشان می‌دهد... بی‌شک تو می‌دیدی و ما در تمرین ریاکارانه خود هیچ وقت زهد تو را درک نکردیم و آنانی که از غم و انتقامت می‌گویند ای کاش اندکی صداقت داشتند و آنچه را که تو می‌دیدی و آنها نمی‌دیدند و تو می‌فهمیدی آنها هیچ وقت نفهمیدند و حتی امروز هم بعد از گذشت سال‌ها نمی‌فهمند و فقط ادایش را دارند و ادعایش را اعتراف می‌کردند... گاهی غمی بر دلم سنگینی می‌کند و آن غم چیزی نیست جز منافقانی که لباس زهد بر تن کرده‌اند بر دیگران فخر می‌ فروشند بدون آنکه نیم نگاهی بر آن افق‌های دوردست داشته باشند..... من در دلم غمی دارم که نمی‌توان گفت و نمی‌شود به زبان آورد باید سال‌ها بگذرد و درها گشاده گردند و دردها گفته شوند شاید درد من نیز در سکوتی طولانی بشکفد و عاقبت گل بدهد وان روز کمی از زخم‌هایم التیام یابد..... تاان روز من همچنان چشم به راه نفس باد صبا می‌مانم چشم به راه خورشید می‌مانم که شاید در یک روز خورشید دوبار طلوع کند و در آسمان بدرخشد وان روز انتظار به پایان برسد و تو هم همراه خورشید بر ما طلوع کنی.... @BACHE_HEZBOLLAHi