✔️لقمان به پسرش گفت: « [بكوش تا] هيچ كار خوشآيند و ناخوشآيندى براى تو پيش نيايد، مگر اين كه در باطن خود، آن را خيرى براى خوش بشمارى».
پسر لقمان گفت: به اين سفارش تو نمى توانم عمل كنم، مگر بدانم كه مطلب، همان گونه است كه گفتى.
لقمان گفت: «اى پسرم! همانا خداوند عز و جل پيامبرى را مبعوث كرده است. بيا تا پيش او برويم كه بيان آنچه برايت گفتم، نزد اوست».
پسر لقمان گفت: ما را پيش او ببر.
لقمان و پسرش، هر كدام سوار بر الاغ جداگانه، به راه افتادند و هر چه زاد و توشه لازم داشتند، با خود برداشتند. روزها و شبها راه رفتند تا به غارى رسيدند و خود را براى سفر به درون آن غار، مهيّا كردند. داخل غار شدند و به اندازهاى كه خداوند خواسته بود، در آن راه رفتند، تا اين كه از غار بيرون آمدند، در حالى كه روز، بالا آمده بود و گرما شدّت گرفته بود و آب و توشه تمام شده بود. الاغها ايستاندند. لقمان و پسرش پياده شدند و الاغها را از پشت سر، به سرعت راندند.
وقتى لقمان جلو را نگاه كرد، ديد سياهى و دودى، از دور پيداست. پيش خود گفت: «سياهى، درخت است و دود هم آبادى و مردم».
در حالى كه در حركت بودند، پاى پسر لقمان، روى استخوان تيزى رفت. استخوان، از كف پا فرو رفت و از بالاى آن بيرون آمد. پسر لقمان، بى هوش به زمين افتاد. لقمان، وقتى متوجّه شد كه پسرش به زمين افتاده، به سويش پريد و او را به سينه اش چسباند. استخوان را با دندانهايش بيرون آورد و دستارى را كه همراه داشت، پاره كرد و به پاى او پيچيد. سپس به چهره پسرش نگريست. چشمانش پر از اشك شد و قطره اى از اشكش بر چهره فرزندش افتاد.
پسر، متوجّه اشك پدر شد و ديد كه پدرش گريه مى كند. گفت: پدر جان! دارى گريه مى كنى و با اين حال، مى گويى: «اين براى تو خير است»؟! چه طور اين برايم خير است، در حالى كه تو مى گريى؟ در حالى كه آب و غذا تمام شده و من و تو، در اينجا مانده ايم؟ اگر بروى و مرا رها كنى، تا زنده اى، در غم و اندوه به سر مى برى و اگر با من بمانى، هر دو مى ميريم. پس چه طور اين برايم خير باشد، در حالى كه تو مى گريى؟
لقمان گفت: «گريه ام اى پسرم! از آن روست كه من دوست دارم همه دنيايم را فداى تو بكنم؛ من پدرم و دل پدر، نازك است. اما اين كه گفتى: چه طور اين كار برايم خير است؟ شايد آنچه از تو دور شده، بزرگتر از اين بلايى باشد كه بدان گرفتار آمده اى و شايد آنچه بدان گرفتار شده اى، آسانتر از آن باشد كه از تو دور شده است».
لقمان، در اين حال كه با پسرش حرف مى زد، بار ديگر جلوى خود را نگاه كرد؛ ولى آن دود و سياهى را نديد و پيش خود گفت: «مگر آنجا چيزى نديديم؟» و گفت: «حتما ديدم؛ ولى شايد خداوند، براى آنچه ديدم، چيز تازه اى پيش آورده باشد!».
در همين فكر بود كه جلوى خود را نگاه كرد. ديد شخصى سوار بر اسب ابلق، به طرف او مى آيد و لباس سفيد و دستار سفيدى دارد كه هوا را صاف و روشن مى كند. پيوسته با گوشه چشم، به او نگاه مى كرد تا اين كه نزديك شد؛ ولى از او پنهان شد. سپس فرياد زد و گفت: آيا تو لقمانى؟
گفت: «آرى».
گفت: حكيم تويى؟
گفت: «چنين مى گويند، و پروردگارم مرا چنين وصف كرده است».
گفت: اين پسر سفيه تو، چه مى گويد؟
گفت: «اى بنده خدا! تو كيستى كه من سخن تو را مى شنوم، ولى روى تو را نمى بينم؟».
گفت: من جبرئيل هستم. مرا كسى جز فرشته مقرّب و پيامبر مرسَل نمى بيند. اگر اين نبود، مرا مى ديدى. اين پسر سفيه تو، چه مى گويد؟
لقمان، پيش خود گفت: «اگر تو جبرئيلى، خودت به آنچه پسرم گفته، آگاهى».
جبرئيل عليه السلام گفت: من وظيفه اى نداشتم جز اين كه شما را حفظ كنم. با من بياييد. پروردگارم به من فرمان داد كه اين شهر و اطراف آن را و هر چه را در آن است، فرو برم. آنگاه، مرا خبر كردند كه شما مى خواهيد به اين شهر بياييد. از اين رو، از خدا خواستم كه هر طور خود اراده مى كند، شما را از برخورد با من باز دارد. پس خداوند عز و جل شما را با آنچه پسرت بدان گرفتار شد، از برخورد با من بازداشت و اگر آن گرفتارىِ پسرت نبود، شما را هم با ديگران فرو مى بردم.
سپس جبرئيل عليه السلام به پاى پسر لقمان دست كشيد، او به پا خاست، و به ظرف غذا دست كشيد، پر از غذا شد، و به ظرف آب دست كشيد، پر از آب شد. سپس آن دو و الاغهايشان را حمل كرد و مانند پرنده پروازشان داد تا به خانه اى رسيدند كه چند شبانه روز بود از آن خارج شده بودند.
✍الدرّ المنثور: ج 6 ص 514