🔴می‌گفت با روایت‌هایی که از خانواده شهدا نقل می‌کنی آتش به قلبمان میزنی، آن یکی می‌گوید من اگر یک مورد از خانواده شهدا را گذری ببینم، می‌میرم آن یکی، جور دیگر می‌گوید و دیگری هم می‌گوید بعد از دیدارها روضه بگیرید، تا سبک شوید. شاید نگران قلبمان است و این مردن‌های روزانه... راستش همه این‌ها و دیگری‌ها، نمی‌دانند که من هنوز از ننوشته‌ام، از آن مرد که شبیه کوهی که می‌خواهند متلاشی‌اش کنند، از درون ترک خورده بود. اما خب کوه است و می‌خواست استوار بماند. اما از دید چشمانِ منِ روایت‌گرِ نکته‌سنج نمی‌توانست مخفی‌اش کند و نمی‌دانند که من دقیقا همان لحظه شکستم... نمی‌دانند وقتی آن مرد حرف می‌زد، دست روی پای حسین گذاشته‌ام. -حسین دوربین رو بگیر. -چرا؟ -من دیگر نمی‌توانم در قاب دوربین به چشمان آن مرد نگاه کنم. حسین دوربین را گرفت و من شکستم، رو به بیرون نه، رو به درون شکستم. آن‌یکی هنوز حتی نمی‌داند که آن لحظه، شاید سکته‌ی نیم بندی هم زده باشم و صدای شکستنم چشمان قرمز و اشکبار حسين را از تعجب به درشت‌ترین حالت ممکن‌ش رسانده است و نگران شده است نمیدانم کی توان نوشتن درباره‌ی آن مرد را خواهم داشت، اما می‌دانم مثل همین الان که روی صندلی عقب ماشین، ریز ریز به یاد آن مرد گریه می‌کنم و ذره ذره محو می‌شوم تا همراهان بیشتر از این اذیت نشوند، آن روز هم به قول کرمانی‌ها گریه خواهم شد. لحظه آخر بغلش کردم و گفتم گلزار برو و خالی کن این داغ مردشکن را و آن نگاهی که خیره شد و آن آه غم‌بار ... ✍سید بدون سانسور 22 دی 1402 ✅با بدون سانسور متفاوت بیاندیشید👇 BDON_SANSOR