🔴
چگونه دستم را از دست دادم؟؟
🎤 از زبان خود شهید 👇👇
⚪️ بلند شدم بروم به بچهها سرکشی کنم و ببینم چند نفری زخمی شدند و چند نفر سر پا هست. یکی یکی رفتم سر سنگرها. تو چطوری، اون چطوره، دونه به دونه تا رسیدم به سنگر آخر. ۱۰ – ۱۵ قدم اون طرفتر، یه سنگر دیگه بود که لوله تیربار از اون بیرون زده بود. من لوله تیربار را هم دیدم. گفتم لابد مثل قبلیها، بچههای خودمون هستن که تو سنگر نشستن و هوای دشمن را دارن که تا کجا اومدن و به فاصله ده متری اینها هستن و گرنه همینطوری راحت نمیشینن و بلند میشدن یه کاری میکردن. خلاصه، من به بچهها سر کشی میکردم و رفتم ببینم بچههای اون سنگر چطورند. شروع کردم به راه رفتن. به بالای سنگر که رسیدم، دیدم سهتا نشستن، دوتاشون پشتشون به منه. یکیشون هم که رویش به طرف من است، سرش را پایین گذاشته روی زانویش.
همشون از این کلاه کجهای مشکی عراقی گذاشتن سرشون. چون روز قبلش بچهها از این کارها زیاد میکردن و این کلاهها را میگذاشتن سرشون، اصلاً مشکوک نشدم که اینها عراقی هستن!! همینکه گفتم بچهها شما چطورین؟ اون دو تا برگشتن عقب و اون یکی هم سرشو بلند کرد و یکمرتبه شروع کرد به زبان عربی شلوغ پلوغ کردن. یهلونی بهلونی.... حسابی شوکه شدم و سر جایی که ایستاده بودم واسه چند ثانیه خشکم زد. اینها هم لوله تیربارشون را آوردن بالا، صاف تو شکم من. یک وقت به خودم اومدم دیدم اسلحه هم ندارم. خواستم دست بکنم توی جیبم تا نارنجک بکشم بندازم توی سنگر. دیدم اگر یک لحظه دیگه بخوام وایستم، آبکشم میکنن. خودم را پرت کردم رو شیب اونطرف. اون یارو هم پشت سر ما بلند شد و شروع کردن به تیراندازی کردن.
بچههای خودمون هم تازه دیده بودن که اون یارو با اون کلاه کجش وایستاده و داره با گیرینوف میزنه و من همینطور قِل میخوردم و میروم پایین. اولین عراقی را میزنن. من حین قل خوردن فکر میکردم که الان یک جایم میسوزه و میفهمم تیر خوردم. هر چی اومدم پایین، دیدم جاییم نسوخت و بالاخره به یک تخته سنگ گیر گردم. بقیه عراقیها چند تا نارنجک کشیدن و باهم پرت کردن پایین. من طاق باز افتاده بودم و سرم به طرف بالا بود. سری اول که نارنجکها منفجر شد، من اصلاً متوجه نشدم. سری دوم که نارنج انداختن، حس کردم چیزی میخورد به شانهام. من به خاطر قل خوردن و ۱۰ – ۱۵ متر پایین آمدن از ارتفاع، گیج بودم. نگاه کردم دیدم از این نارنجکهای صاف صوتی است، که این ناکسها (عراقیها) بیاحتیاطی کردن و ضامن آن را کشیدن و انداختن پایین.
....اصلاً هم فکر نکردن ممکنه کسی این پایین باشه! دیدم اگه نجنبم، چیزی از این حاجی باقی نمیمونه. دست انداختم زیر نارنجک و پرتش کردم بالا؛ که یکهو منفجر شد و ترکشهایش من را گرفت و همانجا دستم از مچ قطع شد. حالا موج گرفتگی و سوزش ناشی از قطع شدن دست بیحالم کرد. خوابیدم زمین و شهادتین را گفتم و فکر کردم دیگه تمامه و الان طرف مییاد و جونمو میگیره و میبره. چند ثانیه که گذشت، خبری نشد. دستم را بلند کردم، دیدم قطع شده و ریشههایش زده بیرون. یک استخوان سفیدی هم بالای زخم معلوم بود. اول فکر کردم چوبه. تکانش دادم دیدم نه!....
{{راوی: جانباز شهید، علیرضا موحد دانش که در ۸ اردیبهشت ۱۳۶۰ در منطقه عملیاتی «بازی دراز ۱ »، دست راستش قطع شد و به شرف جانبازی نائل آمد.}}
🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت
https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج