ازنماز جماعت صبح برمی گشتم جماعتی را دیدم که بزور قصد سوار کردن گاوی را داشتن گاو مقاومت می کرد وحاًضر نبود سوارماشین بشود من رفتم دستی به پیشانی گاو کشیدم . گاو مطیع شد وسوارماشین شد. من مغرور شدم وپیش خودم گفتم این ازبرکت نماز صبح است. وقتی رسیدم خانه مادرم گفت . . بیا ببین داستان چی بوده😁👇 ‌http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9